مقدمه:
من راوی افسانهای بینامم!
ای کاش...
این قصه در آغوش تو فرجام گیرد
تصنیف رفتن را چنان خوش میسرایم
تا بعدِ من «مُردن»، «رهایی» نام گیرد!
بگذار اقیانوسی از تسلیم باشم
حتی اگر موج از درونم وام گیرد!
شاعر: غزل آرامش
***
«سرزمین اوکئانوس _ سال 1967 _ هجدهم ماه هگزا»
قطرات سرد و بیرحم باران، شلاقوارانه بر پیکرشان اثابت میکردند و مانع از دویدن آنها میشد.
درد، در جایجای کالبدشان خزیده و ریههایشان در تمنای ذرهای اکسیژن، مانع فرار آنها شد.
دست سرد و نحیف خود را از دست او کشید و با زانو روی چمنزار خیس، افتاد و دستانش را روی چمن سبز آکنده از آب قرار داد و تکیهگاه جثه لرزانش کرد.
صدای بمباران، لحظهای قطع نمیشد و انفجارهای پیدرپی زمین را به لرزه وا میداشت. صدای گریه، شیون و فریادهایی که آمیخته به ترس بودند، لحظه به لحظه اوج میگرفت. شهر بر اثر توپهای آتشین دشمن، فرو میریخت و جسمهای خونین که زیر آوار به جا مانده، صحنهی دلخراشی را از شهر به نمایش گذاشته بود.
نفسهای پیدرپی و عمیق، حال او را کمی بهتر و آرامتر کرد؛ اما حس ترس هنوز در قلبش رخنه و کمین کرده بود. اشکهایش یکی پس از دیگری راه خود را بر روی گونههای ملتهباش پیدا کردند.
سر بلند کرد و گریان و لکنتوار گفت:
- ب... بانو کاردیا! م... مادرم... مادر عزیزم... اون در خطره... .
بانو کاردیا بیحال و نفسنفسزنان تکیه به درخت خیس پشت سرش داد و خیره به دو گوی طوسی رنگ مملو از اشک دخترک شش سالهای شد که خواهان مادرش بود. ترس، اضطراب، دلهره، نگرانی، غم، نومیدی و هزاران حس بد دیگر را میشد در چهرهی هردو دید!
با صدای شیههی اسب و پارس سگی، با سرعت از درخت جدا شد و دست دخترک را گرفت تا پا به فرار گذارند؛ اما ناگهان دستی قدرتمند، بازوی دخترک را از پشت چنگ زد و به عقب کشیده شد. دست دختر بینوا از دست یخزدهی کاردیا رهایی یافت، که لحظهای تعادلش را از دست داد. محکم ایستاد، چرخید و به معرکه روبهرو چشم دوخت.
***
توپهای آتشین دشمن بیوقفه پرتاب میشد و شهر را بیش از پیش به سوی ویرانی هدایت میکرد. چهرهی مردان، زنان و کودکان رنگ هراس به خود گرفته و گریزان از بمباران دشمن، با هیاهو به اینسو و آنسو میدویدند.
شمشیرش را دو دست گرفته و نفسنفسزنان به طرف مقابلاش دوید.
- سندی دیوم!
در نزدیکی او بود که ناگهان توسط ورد و طلسم او به عقب رانده شد و به ستون اصابت کرد. ستون قصر که از انفجارات سست و نااستوار شده بود، به ناگه منهدم شده و بر روی جسم نحیف او آوار شد!
صدای فریاد بیجان الپیدا که آن سوی قصر خسته و زخم دیده نقش بر زمین شده بود؛ بلند شد.
- ملکه دوریس!
صدای خندهی او در قصر نیمهویران طنینانداز شد؛ الپیدا با غضب نگاهاش را به او دوخت و با تمام نیرویی که داشت، سر پا شد و فریاد زد:
- تو یک شیطانی، یک گرگصفت! بخش اول اسمت خیلی بهت میاد و واقعا شخصیت منزجرکنندهات رو بازگو میکنه گرگیاس!
پوزخندی بر ل*ب گرگیاس جا خوش کرد.
- اولا که من گرگیاس نیستم و میتونی تزاکی صدام کنی... .
اسلحهاش را از غلاف کمریاش بیرون کشید و با آرامش به طرف الپیدا قدم برداشت. الپیدا شمشیرش را در دست فشرد و گارد گرفت.
- دوما که خودتون از گرگیاس یک گرگی به اسم تزاکی ساختید که میخواد با آتش خشم دروناش تمام آدمهایی که به اون پشت کردند رو به خاکستر تبدیل کنه و میکنه!
نگاه الپیدا بر روی اسلحهای که به سمت پیشانیاش نشانه رفته بود، میخکوب شد.
در آن سوی قصر متزلزل و نیمهویران، ملکه خرابهها را به کناری راند. نفسنفس میزد و تمام تلاش خود را میکرد که از جا برخیزد؛ اما دیگر توانی برایش نمانده بود. قطرات خون از روی شقیقهاش میلغزیدند و تا چانهاش امتداد مییافتند و بر سطح صاف و صیقلی سالن قصر جان میباختند. نگاهی به تصویر خود در شیشههای شکستهی روی زمین انداخت. چشمان بیفروغش برای اولین بار در تمام عمرش، رنگ نومیدی را گرفته بود.
***
نگاه ناآرام و نگرانش با نگاه هراسان و گریان دخترک تلاقی کرد. صدای کاردیا لرزید.
- پرنسس... .
اشکهای دخترک میغلتید و در نگاه کاردیا چون دُر گرانبها بودند که از چشمان او سقوط میکردند و جان میباختند.
پرنسس کوچک تقلا کرد تا از حصار دستان قوی مرد آزاد شود؛ امّا گویا با هر تقلای او، حلقه دست مرد غولپیکر به دور گردنش، استوارتر و اسلحهی کنار شقیقهاش برای کُشتن او، مصممتر میشد.
- بالاخره به دام افتادید!
صدای پر تمسخر مردی بود که دخترک را به اسارت گرفته بود.