به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Liam

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
921
مدال‌ها
22
سکه
5,725
کد رمان: 001
ناظر: @DELVIN
عنوان:
اُکِئانوس
نویسنده: زینب سواری
ژانر: فانتزی، ماجراجویی، تراژدی
خلاصه:
بنگر، اقیانوسی را که در پی افسانه‌ای بی‌نام و نشان، دیده به‌ جهان گشود و افسانه‌‌ها را در خود جای داد.
بنگر، افسانه‌هایی را که در اعماق اقیانوس گاهی شیرین به فرجام رسیده و گاهی تلخ اختتام یافتند.
بنگر، اقیانوسی را که با سرشت عشق، انرژی و قدرت حیات‌بخش افسانه‌ها و زندگی‌ها بوده!
اقیانوسی که از فؤاد آزرم جوی سلیله‌ای جان گرفت و حال، توسط نیرنگ قلب‌هایی پولادین به تباهی و زوال قریب می‌شد.


اُکِئانوس: اقیانوس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Liam

ندوش؛

[معاونت اجرایی بازنشسته سایت]
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
980
مدال‌ها
25
سکه
4,989
1681550318664.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
قوانین تایپ آثار

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
⚫ا
تاق پرسش و پاسخ تالار کتاب

برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:
درخواست - جلد آثار | تالار طراحی

برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:
نقد و تگ‌دهی به آثار

بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:
درخواست کاور تبلیغاتی

برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

درخواست تیزر آثار

پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:
اعلام پایان تایپ آثار

برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
⚫️درخواست انتقال و بازگردانی آثار⚫️

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.
تالار آموزشگاه

با آرزوی موفقیت برای شما!


[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Liam

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
921
مدال‌ها
22
سکه
5,725
مقدمه:
من راوی افسانه‌ای بی‌نامم!
ای کاش...
این قصه در آغوش تو فرجام گیرد
تصنیف رفتن را چنان خوش می‌سرایم
تا بعدِ من «مُردن»، «رهایی» نام گیرد!
بگذار اقیانوسی از تسلیم باشم
حتی اگر موج از درونم وام گیرد!
شاعر: غزل آرامش

***

«سرزمین اوکئانوس _ سال 1967 _ هجدهم ماه هگزا»​

قطرات سرد و بی‌رحم باران، شلاق‌وارانه بر پیکرشان اثابت می‌کردند و مانع از دویدن آنها می‌شد.
درد، در جای‌جای کالبدشان خزیده و ریه‌هایشان در تمنای ذره‌ای اکسیژن، مانع فرار آنها شد.
دست سرد و نحیف خود را از دست او کشید و با زانو روی چمن‌زار خیس، افتاد و دستانش را روی چمن سبز آکنده از آب قرار داد و تکیه‌گاه جثه لرزانش کرد.
صدای بمباران، لحظه‌ای قطع نمیشد و انفجارهای پی‌درپی زمین را به لرزه وا می‌داشت. صدای گریه، شیون و فریادهایی که آمیخته به ترس بودند، لحظه به لحظه اوج می‌گرفت. شهر بر اثر توپ‌های آتشین دشمن، فرو می‌ریخت و جسم‌های خونین که زیر آوار به جا مانده، صحنه‌ی دل‌خراشی را از شهر به نمایش گذاشته بود.
نفس‌های پی‌در‌پی و عمیق، حال او را کمی بهتر و آرام‌تر کرد؛ اما حس ترس هنوز در قلبش رخنه و کمین کرده بود. اشک‌هایش یکی پس از دیگری راه خود را بر روی گونه‌های ملتهب‌اش پیدا کردند.
سر بلند کرد و گریان و لکنت‌وار گفت:
- ب... بانو کاردیا! م... مادرم... مادر عزیزم... اون در خطره... .
بانو کاردیا بی‌حال و نفس‌نفس‌زنان تکیه به درخت خیس پشت سرش داد و خیره به دو گوی طوسی رنگ مملو از اشک دخترک شش ساله‌ای شد که خواهان مادرش بود. ترس، اضطراب، دلهره، نگرانی، غم، نومیدی و هزاران حس بد دیگر را می‌شد در چهره‌ی هردو دید!
با صدای شیهه‌ی اسب و پارس سگی، با سرعت از درخت جدا شد و دست دخترک را گرفت تا پا به فرار گذارند؛ اما ناگهان دستی قدرتمند، بازوی دخترک را از پشت چنگ زد و به عقب کشیده شد. دست دختر بی‌نوا از دست یخ‌زده‌ی کاردیا رهایی یافت، که لحظه‌ای تعادلش را از دست داد. محکم ایستاد، چرخید و به معرکه روبه‌رو چشم دوخت.

***​

توپ‌های آتشین دشمن بی‌وقفه پرتاب می‌شد و شهر را بیش از پیش به سوی ویرانی هدایت می‌کرد. چهره‌ی مردان، زنان و کودکان رنگ هراس به خود گرفته و گریزان از بمباران دشمن، با هیاهو به این‌سو و آن‌سو می‌دویدند.
شمشیرش را دو دست گرفته و نفس‌نفس‌زنان به طرف مقابل‌اش دوید.
- سندی دیوم!
در نزدیکی او بود که ناگهان توسط ورد و طلسم او به عقب رانده شد و به ستون اصابت کرد. ستون قصر که از انفجارات سست و نااستوار شده بود، به ناگه منهدم شده و بر روی جسم نحیف او آوار شد!
صدای فریاد بی‌جان الپیدا که آن سوی قصر خسته و زخم دیده نقش بر زمین شده بود؛ بلند شد.
- ملکه دوریس!
صدای خنده‌ی او در قصر نیمه‌ویران طنین‌انداز شد؛ الپیدا با غضب نگاه‌اش را به او دوخت و با تمام نیرویی که داشت، سر پا شد و فریاد زد:
- تو یک شیطانی، یک گرگ‌صفت! بخش اول اسمت خیلی بهت میاد و واقعا شخصیت منزجرکننده‌ات رو بازگو می‌کنه گرگیاس!
پوزخندی بر ل*ب گرگیاس جا خوش کرد.
- اولا که من گرگیاس نیستم و می‌تونی تزاکی صدام کنی... .
اسلحه‌اش را از غلاف کمری‌اش بیرون کشید و با آرامش به طرف الپیدا قدم برداشت. الپیدا شمشیرش را در دست فشرد و گارد گرفت.
- دوما که خودتون از گرگیاس یک گرگی به اسم تزاکی ساختید که می‌خواد با آتش خشم درون‌اش تمام آدم‌هایی که به اون پشت کردند رو به خاکستر تبدیل ‌کنه و می‌کنه!
نگاه الپیدا بر روی اسلحه‌ای که به سمت پیشانی‌اش نشانه رفته بود، میخکوب شد.
در آن سوی قصر متزلزل و نیمه‌ویران، ملکه خرابه‌ها را به کناری راند. نفس‌نفس میزد و تمام تلاش خود را می‌کرد که از جا برخیزد؛ اما دیگر توانی برایش نمانده بود. قطرات خون از روی شقیقه‌اش می‌لغزیدند و تا چانه‌اش امتداد می‌یافتند و بر سطح صاف و صیقلی سالن قصر جان می‌باختند. نگاهی به تصویر خود در شیشه‌های شکسته‌ی روی زمین انداخت. چشمان بی‌فروغش برای اولین بار در تمام عمرش، رنگ نومیدی را گرفته بود.

***​

نگاه نا‌آرام و نگرانش با نگاه هراسان و گریان دخترک تلاقی کرد. صدای کاردیا لرزید.
- پرنسس... .
اشک‌های دخترک می‌غلتید و در نگاه کاردیا چون دُر گران‌بها بودند که از چشمان او سقوط می‌کردند و جان می‌باختند.
پرنسس کوچک تقلا کرد تا از حصار دستان قوی مرد آزاد شود؛ امّا گویا با هر تقلای او، حلقه دست مرد غول‌پیکر به دور گردنش، استوارتر و اسلحه‌ی کنار شقیقه‌اش برای کُشتن او، مصمم‌تر می‌شد‌‌.
- بالاخره به دام افتادید!
صدای پر تمسخر مردی بود که دخترک را به اسارت گرفته بود.
 
امضا : Liam

Liam

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
921
مدال‌ها
22
سکه
5,725
ناگهان نوای خنده‌ای رعب‌آور که لرزه به جان پرنسس می‌انداخت، در فضا پیچید. سربازان هرکدام به کناری رفتند و به نشانه‌ی احترام و اطاعت از او سر فرود آوردند.
کاردیا به خوبی او را می‌شناخت؛ وارث سرزمین فوتیا واقع در اواخشتر و نیرومندترین دشمنی که تا به حال داشته‌اند! وارثی که اتحاد سرزمین‌ها را متزلزل ساخته و از میان برداشته بود!
- هر چقدر که فرار کنید و دور بشید، باز هم تو چنگ من خواهید بود... .
- این یه خیال محضه، چون نمی‌ذارم کوچک‌ترین آسیبی به پرنسس اوکئانوس برسونی فلوگروس!
فورا شمشیر کشید و به طرف فلوگروس حمله‌ور شد؛ نفرت، خشم و انزجار از چشمان کاردیایی که به خوش‌قلب‌ترین الهه معروف بوده، سرازیر بود.
- آگاینو موری افری فری!
چشمان فلوگروس به رنگ آتش درآمد و پوزخندی زد. بوسه‌ای بر دست‌اش زد و آن را به طرف کاردیا روانه کرد؛ ناگهان اژدهایی آتشین و غول‌آسا زاده شد. کاردیا حیران ایستاد، پرنسس فریادی سر داد و از کاردیا خواست که عقب‌نشینی کند؛ اما دیگر دیر شده بود!
اژدهای آتشین، با سرعت نور به طرف کاردیا که گویا پاهایش را با میخ به زمین وصل کرده‌اند و به برای گریختن او را یاری نمی‌کردند، حمله‌ور شد. چشمان متحیرش را با درد بست و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- متاسفم ملکه، متاسفم که به قولم عمل نکردم... .

***
به اسلحه‌ی نقره‌ای که در دست تزاکی خودنمایی می‌کرد و آماده بود تا جان الپیدا را بگیرد، خیره شد. ابروان یخی‌رنگش در هم تنیده شد و اخمی بر چهره‌ی برافروخته‌اش نشاند. جسم نحیف و آسیب‌دیده‌اش ضعیف‌تر از آنی بود که توان مقابله با تزاکی خیانت‌کار و گرگ‌صفت مقابلش را داشته باشد؛ با این حال، دست‌اش را تکیه‌گاه خود کرد و برپا شد. چشم بست و انگشتان دستان‌اش را به هم چسباند و مثلثی تشکیل داد. پس از لحظه‌ای کوتاه آنها را گشود و با صدای خش‌داری زمزمه کرد.
- آکوامنتی... .
ارتعاش قطرات باران، نشان از فراخوانده شدن آنها بود. نگاه تزاکی قطرات آبی که از در و پنجره‌ی قصر به سوی دیگر قصر هجوم می‌آوردند را دنبال کرد و بر ملکه‌ای که بر هوا شناور شده، میخکوب شد. رنگ نگاه الپیدا تغییر یافت و هراسان فریادی کشید:
- دوریس... نه!
لبخند تلخی چهره‌ی آلوده به غم ملکه را زینت داد. نگاه مظلوم و همیشه مهربان دخترکش، لحظه‌ای از خاطرش بیرون نمی‌رفت. قطرات زلال باران که شاهد اتفاقات بیرون از قصر بوده‌اند، همه‌چیز را برای او بازگو کردند.
از تمام نیروی جسمی‌اش استفاده کرد و بی‌توجه به خطرات احتمالی که گریبانگیرش خواهند شد، ورد را اجرا کرد. چشمان طوسی‌رنگ‌اش به رنگ آبی گرایید و زمین شروع به لرزیدن کرد، او از آخرین و قوی‌ترین ورد برای پایان دادن به زندگی افرادی استفاده کرد که نه تنها سرزمین‌اش را ویران کردند، بلکه او را از دیدن دختر کوچکش که کالبد خونین‌ و بی‌جان و یخ‌زده‌اش در زیر باران و میان جنگل به سر می‌برد و دوستان عزیزش که الهه نیز بودند، محروم ساختند.
ترس و وحشت از نگاه مهیب و تهدیدآمیز ملکه دوریس، به تک‌تک سلول‌های تزاکی نفوذ کرده و قدمی لرزان به عقب نهاد. اسلحه را به طرف ملکه دوریس گرفت. دست‌اش می‌لرزید، اسلحه‌ را با دو دست گرفت و به قلب ملکه نشانه رفت. ماشه را کشید؛ اما ناگهان الپیدا سپر بلای ملکه شد و تیر قلب همیشه امیدوار او را شکافت!
جثه‌ی بی‌جان الپیدا نقش بر زمین شد؛ بهت سرتاسر وجود ملکه را دربر گرفت. می‌لرزید، نه از غم و نه از ترس؛ از خشم می‌لرزید! فریاد رعب‌آورش قلب آسمان را و قعر زمین را به لرزش وا داشت.
- وینگاردیوم آکوامنتی!

***​
 
امضا : Liam
بالا