به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
77
سکه
485
Screenshot_۲۰۲۴۱۰۰۲-۱۴۰۱۴۴_Chrome.jpg

عنوان رمان: آوای طغیانگر
نویسنده: امیر‌احمد
نویسنده کمکی: فاطمه سادات هاشمی نسب
ژانر: فانتزی، تراژدی، ترسناک
ناظر: @🤍yas
خلاصه: شاهدختی بی‌خبر از هویت و دنیای اطرافش خودش را در تاریکی شب میان جنگل و نا‌کجا آباد پیدا می‌کند، جنگلی که در آن موجوداتی از دنیای تاریک جهان او را اشغال کرده‌اند، او هیولایی با پوست درخت است که برای همیشه از دنیای انسانی جدا و در دنیای انتقام‌ و بی‌رحم رها شده است.

مقدمه: در دل یک سرزمین باستانی و پر از افسانه‌ها، جایی که جادو و حقیقت به‌هم آمیخته‌اند، سرزمین های ویران و مملو از جنگ او را به دنبال گذشته اسرار‌آمیزش راهی سفری خطرناک می‌کنند. سفری که سرانجام برای او به کابوس تبدیل می‌شود.​
 
آخرین ویرایش:

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363

1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
امضا : سادات.82

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
77
سکه
485
سخن نویسنده: درود خدمت خوانندگان گرامی، پیش از خواندن اثر لازم است نکاتی را یاد‌آوری کنم. پس از مدت‌ها تصمیم گرفتم به جای نوشتن آثار پسارستاخیزی اثری با ژانر متفاوت را به وجود بیاورم. ایده مجموعه‌ای که قصد نوشتن آن را دارم با الهام از مجموعه کابوس افعی و عصیانگر قرن نوشته خانم سادات هاشمی نسب به وجود آمده است. شاید در آغاز کمی از گنگ بودن وقایع ابتدایی داستان و طولانی بودن برخی از فلش‌بک‌ها گیج و سردرگم شوید اما از شما می‌خواهم که با اعتمادی کامل و صبر و حوصله تا پایان داستان پیش بروید و اگر خواستید پس از اتمام اثر یک یا دو بار دیگر آن را کامل و با دقتی بیشتر مطالعه کنید تا به برخی وقایع که در خوانش اول متوجه آن‌ها نشدید پی ببرید. برخی از وقایع این اثر به نوعی هم‌زمان با وقایع دنیای داستان عصیانگر قرن اتفاق می‌افتد و ممکن است برخی از حوادث آن به دنیای این داستان‌ مربوط باشد. بابت طولانی شدن سخنم عذر‌خواهی می‌کنم. امیدوارم بتوانم اثری جذاب و در اندازه دیگر آثار فانتزی به وجود بیاورم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
77
سکه
485
پیشگفتار:
دوباره در حال رخ دادن بود، درست به مانند اتفاقی که در روستا به وقوع پیوست، همان اتفاقی که با رنگ باختن آفتاب در پس افق دوردست و هجوم لشگر تاریکی به پهنه آسمان چهره شوم و نکبتش پدیدار شد.
"کشتی چوبی در وزش باد تلوتلو می‌خورد، امواج با بی‌رحمی آن را به هر سو می‌کشیدند و دزدان دریایی، توپ‌های جنگی خود را به تمامی بدنه کشتی فرود می‌آوردند.
کاپیتان در حالی که با هیئتی مقتدر، ایستاده بود و سکان عرشه را با تمام وجود بر دست گرفته بود، به دمیتریوس که با اسلحه‌ای در دست به سربازان فرمان می‌داد نگاه کرد:
- زود باشید موشای تنبل، تفنگاتونو پر کنید تا نمرد... .
ناگهان پرواز توپ‌ها بر سر کشتی بی‌جان، دمیتریوس را برانداخت؛ خدمه کشتی هر کدام وحشت‌زده گوشه‌ای زمین‌گیر شده بودند. کاپیتان خودش را به سکان چسباند و با درد آن را محکم‌تر گرفت."
هم‌زمان با این اتفاق بارانی از گلوله‌ی توپ پرواز‌کنان از لای بارش باران و هجوم امواج و تاریکی به نزدیکی‌شان پرتاب شد و آن‌ها را در میان حجمی بزرگ از دود و آتش گرفتار کرد.
شاهدخت با چشم‌هایی به رنگ آبی آسمان نگاهی به محیط اطرافش که توسط گلوله‌های توپخانه‌ی دشمن پذیرایی می‌شد انداخت، سرفه‌های کوتاهی کرد و در حالی که گیج و منگ به سمتی می‌رفت با صدای هیولا‌مانند‌اش، همراهان‌اش را صدا زد.
اما زمانی که به خودش آمد فهمید که در میان امواج گلوله‌ها و تیر‌های چوبی که توسط تفنگ‌ها و کمان‌های دزد‌ان دریایی رها می‌شدند گرفتار شده است.
صدای چاک‌چاک شمشیر‌ها به همراه آه و ناله‌ی افراد خودی یا دشمن و پرواز خون سرخ‌رنگ در هوا مدام در گوش‌های زخمی‌اش تکرار می‌شد.
شاهدخت در حالی که سعی داشت خون‌سردی‌اش را حفظ کند شمشیر نوک تیز و خونینی که در نزدیکی پایش افتاده بود را در دست گرفت.
به کمک دست مشت‌شده، خشک و چوب‌مانند‌اش که نیمی از آن زیر لباس و پالتوی سیاه‌ رنگ پنهان شده بود به دسته شمشیر محکم فشار آورد، نعره ترسناکی سر داد و با جاخالی دادن و ضرباتی کوتاه، سریع و مرگبار هر شخص شمشیر یا تبر به دست را که به قصد کشتن به او نزدیک می‌شد از سر راه‌اش بر می‌داشت.
مسیر‌اش را از میان اجساد باز می‌کرد و همراهان‌اش را صدا می‌زد:
- اَرِس... دیمیتیِر... .
در حین این کار تعداد زیادی گلوله و تیر چوبی به سر، سینه و شکمش که از پوست درخت بودند برخورد کردند اما به جای آنکه آسیب مهم یا حیاتی به او وارد کنند تنها خشم و عطش‌اش را برای ریختن خون بیشتر افزایش دادند.
بی‌اراده دهان‌اش را به کمک آرنج چوبی‌اش پاک کرد، دوان‌دوان به تیر‌انداز‌ها حمله‌ور شد و تعدادی از آن‌ها را به کمک مشت گره کرده و شمشیر خونین‌اش نقش زمین کرد.
ناگهان صدایی آزار‌دهنده او را از ادامه کارش منصرف ساخت.
شاهدخت زیر ل*ب غرید و سرش را به جهت صدا چرخاند.
با چرخاندن سرش موجی از خشم و نفرت به بدنش تزریق شد، نمی‌توانست باور کند چیزی که مقابلش قرار گرفته است واقعی باشد:
- ت... ت... تو... تو چطوری... .
شکارچی قدم‌های آرامی برداشت، کمی نزدیک شد و با خنده تمسخر‌آمیزی گفت:
- فکر کردی می‌تونی از دستم فرار کنی؟!
با پایان سخنش تبر را با حالت تهدید‌آمیزی به شاهدخت نشان داد و آرام‌آرام به او نزدیک شد.
شاهدخت نفس‌نفس زنان چند قدم عقب رفت، فریاد غضبناکی کشید، شمشیرش را به طرف شکارچی گرفت و خودش را برای درگیری و حمله به سوی او آماده کرد.
ناگهان با ساطع شدن صدای غرشی وحشتناک، سپس پدیدار شدن تعدادی پای دراز و خونین شبیه به پای هشت‌پا و برخورد آن‌ها به روی عرشه کشتی، ترک زیر پایش به شکافی عظیم تبدیل شد، تعادلش را از دست داد و اقیانوس عظیم و خروشان شاهدخت را هم‌چون شیری غرسنه بلعید.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
77
سکه
485
***
( چند هفته قبل)
( شاهدخت)
پرده سیاه رنگ بر چشمان زخمی و خسته‌ام غلبه کرده بود و حسی شبیه به درد و سوزش شدید شکمم را زیر و رو می‌کرد.
صدای شکسته شدن شاخه خشکیده به همراه قدم‌های شکسته با ریتمی آهسته گوش‌هایم را آزار می‌داد.
وقتی با دقت بیشتری به صدا گوش دادم متوجه شدم که آن صدا‌ها به خودم تعلق دارند، انگار با چشمانی بسته در حال قدم زدن در مسیر نا‌مشخصی هستم و بی‌اراده به نا‌کجا‌آباد می‌روم.
برای لحظه‌ای با کم‌ رنگ شدن سیاهی چیز‌هایی تار و در هم تنیده شبیه به درخت خشکیده را مشاهده کردم، درختانی که انگار جان گرفته‌ بودند، درختانی خشک که با چشمانی سیاه از همه طرف با هر بار باز و بسته شدن چشمانم پدیدار و به سرعت محو می‌شدند.
در کنار آن‌ها صدای آواز شوم کلاغ‌ها دلهره‌ای عمیق و بی‌پایان را به جانم انداخته بود، صدایی که با هر بار تکرار شدنش باعث می‌شد جمله‌ای نا‌مفهوم در پرده تاریک ذهنم مدام تکرار شود، جمله‌ای که انگار از آغاز به وجود آمدنم در ذهنم جا خوش کرده بود:
- روح مردگان جاوید باد... روح مردگان جاوید باد... روح مردگان جاوید باد... .
روح، مردگان، جاوید، باد... کلماتی که با قرار گرفتن در کنار هم جمله‌ای عجیب را با خود به وجود آورده‌ بودند، جمله‌ای که حسی شوم و دردناک را به جانم تزریق می‌کرد، جمله‌ای که انگار برایم پیام‌آور خاطره‌ای دردناک بود.
ناگهان حسی عجیب به جانم افتاد، انگار از زمین کنده و در هوا معلق بودم اما حسم می‌گفت که از ارتفاع بلندی به پایین پرتاب شده‌ام.
برای لحظه‌ای سوزش شدیدی دست‌، پا‌ها و بدنم را شکنجه داد، وقتی سرگیجه‌ام کم شد صدای برخورد بدنم به کف زمین شوک‌زده‌ام کرد.
به جای شکسته شدن استخوان صدایی شبیه به صدای شکسته شدن چوب درخت در گوش‌هایم طنین‌ انداخت! آیا این صدا به من تعلق داشت؟ شاید توهم زده‌ام اما... اما چرا... .
ناگهان دستانم بی‌اراده به حرکت درآمدند، بدنم به سویی چرخید و با کمک زانو‌ها و پا‌هایم از زمین فاصله گرفت، کمرم بدون فرمانی از طرف من صاف شد، سرم به جهتی رفت و بدنم در آن جهت با حرکت دادن پا‌هایم به راه افتاد! هیچ اراده‌ای از من جاری نشد! جوری که انگار شخصی افسارم را در دست گرفته باشد بدون مخالفت و با اطمینان کامل به سمتی رفتم! جریان چیست؟ چرا از خودم اراده‌ای ندارم؟ چرا بی‌هدف در حال راه رفتن هستم؟ چرا با چشمان بسته حرکت می‌کنم؟! نکند دارم خواب می‌بینم؟ اگر خواب هستم پس چرا بیدار نمی‌شوم؟ هر چه به خود فشار آوردم، سعی کردم اراده دست‌ها و پا‌هایم را به خودم انتقال دهم اما تلاش‌هایم به جایی نرسید! در آخرین لحظات با باز شدن چشمانم محیطی نسبتاً تاریک و پر شده از درختان قهوه‌ای مقابل دیدگانم قرار گرفت.
خزه‌های سبز رنگ، کپک و جلبک خشکیده نیمی از تنه سیاه درختان را در آغوش گرفته‌‌‌ بودند.
برگ‌های سوزنی شکل با بدنه پهنشان از بالا برایم دست تکان می‌دادند و به شاخه‌های خشکیده ترکیبی از رنگ زرد و سبز را بخشیده‌ بودند.
بدنه برخی از درخت‌ها خوردگی پیدا کرده‌ بود و به مانند دندانی کرم خورده زیر پوسیدگی شدید ناله سر می‌داد.
هزار‌پا‌ها پا‌های ریز و سوزن‌شکل‌شان را به داخل بدنه درختان فرو می‌کردند و با سرعت از لای ترک‌ها به داخل یا بیرون سرازیر و ناپدید می‌شدند.
قطرات باران به مانند رودخانه کش‌دار می‌شدند و دست و پا‌ زنان راهشان را به کف زمین ادامه می‌دادند.
شاخه‌های خشکیده و سیاه رنگ زیر فشار وزن پا‌های کلاغ‌ها فریاد می‌کشیدند و درخواست کمک می‌کردند.
کنار آن‌ها کو‌های بزرگ تا آسمان ابری قد کشده‌ و با بدن‌های تنومندشان محیط اطرافم را با نمایی خاکستری رنگ نقاشی کرده بودند.
چندین آبشار از دل هر یک از آن‌ها بیرون زده‌ بود، با صدای شُرشُر آب غرش‌کنان به پایین سرازیر می‌شد و به داخل آب رودخانه می‌افتاد.
رودخانه‌ای تیره در دوردست‌ها از دل اعماق جنگل بیرون زده بود و با حالتی پیچ در پیچ به نا‌کجا آباد می‌رفت.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
77
سکه
485
درخت، رود‌‌خانه، کوه و جنگل...جنگل؟ من داخل جنگل هستم؟ این‌جا چه کار می‌کنم؟ با چه هدفی به این مکان آمده‌ام؟ آخرین بار جز آن جمله عجیب چیزی غیر از سیاهی به یاد نیاوردم.
نکند... ناگهان صدایی شبیه به زوزه گرگ در محیط اطرافم طنین انداخت.
سرعت قدم‌هایم بیشتر شد و با شتاب و بی‌تابی شدیدی از روی کنده‌های سقوط کرده یا قطع شده روبه‌رویم عبور کردم. کنده‌هایی که همگی توسط تعداد زیادی بوته و شاخ و برگ سبز رنگ تسخیر شده بودند.
پرش‌های کوتاهی برداشتم، با ضربات دست و پا شاخ و برگ‌های دراز و تنومند روبه‌رویم را کنار زدم.
بی‌اراده نفس‌های تندی کشیدم، از زیر کنده درختی خزیدم و با بلند شدن از زمین به راهم ادامه دادم.
صدای جیر‌جیرک‌ها گوش‌هایم را آزار می‌داد و وزش باد سرد پاییزی بدنم را مور‌مور می‌کرد. برخورد قطرات ریز و درشت باران به روی بدنم اوضاع را بدتر کرد.
پس از مدتی به داخل فضایی نسبتاً باز وارد شدم، فضایی که توسط صخره‌های تیز و درختان بی‌شماری محاصره شده بود.
بی‌اراده سر جایم ایستادم و با چرخاندن بدنم به پشت سر نگاهی انداختم.
تاریکی محیط اطراف را نقاشی کرده بود و اجازه نمی‌داد با چشمانم چیزی را رصد کنم.
صدای زوزه‌ها از دور بلند‌تر و بیشتر می‌شد اما به جای اضطراب و نگرانی حسی شبیه به خشم و کینه بر بدن بی‌جانم هجوم می‌آورد!
وقتی نگاهم به دست‌ها و دیگر اندام‌های بدنم افتاد با چشمانی از حدقه درآمده بلند جیغ کشیدم.
ناباورانه چشمانم را باز و بسته کردم و به کف دست‌ها، پا‌ها و بدنم نگاهی انداختم.
اثری از پوست، گوشت، ماهیچه یا استخوان در هیچ‌جای بدنم نیست! به هر بخشی نگاه کردم چیزی به جز پوست چوب و شاخه پیچ در پیچ و سیاه رنگ درخت ندیدم! انگشتانم با تکه‌های بزرگ و کوچک و خشکیده چوب جایگزین شده‌ بودند.
پا‌ها، دست‌ها، حتی شکم، سینه، بالا و پایین تنه‌ام از چوب زمخت و سرد درخت تشکیل شده بود.
برگ سبز رنگ به همراه شاخه‌های خشکیده و خزه زده جای‌جای بدنم را تزئین و قطاری از چوب سوزن‌مانند، نازک و تیز به دور کمرم حلقه زده بود!
سوراخ‌هایی کوچک بالا تا پایین سینه و شکمم را نقاشی و لای آن‌ها حشرات عجیب و کوچکی شبیه به عنکبوت جولان می‌دادند!
وقتی با دقت بیشتری اندام‌هایم را رصد کردم متوجه شدم که بخش‌هایی از ترک‌های روی بدنم را تار عنکبوت تسخیر کرده است، مایعی شبیه به آب چکه چکه کنان از لای ترک‌ها به پایین سُر می‌خورد و کف زمین را خیس و گل‌آلود می‌کند. وحشت زده به دور و اطرافم نگاهی انداختم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
77
سکه
485
فرشی از خزه سبز بدنه پوسیده درختان را تسخیر کرده بود.
تاریکی اطرافم توسط جرقه‌‌های رعد و برق محو و قدرتمند‌تر از قبل پدیدار می‌شد.
خزه‌ها حتی به زمین خاکی‌رنگ هم چنگ زده بودند و روی بدنه قارچ‌ها و بوته‌های سبز پیشروی می‌کردند.
بارش باران به همراه تجمع آب خیس و گل‌آلود آن‌ها را بیشتر به این کار تشویق می‌کرد.
برگ‌های زرد پاییزی کف زمین خوابیده بودند و موجی از غم و ناراحتی را به بدن چوبی‌ام تزریق می‌کردند.
تلو‌تلو خوران به بدنه پوسیده درختی نزدیک شدم.
بی‌توجه به آواز شوم کلاغ‌ها پشت سر هم نفس زدم.
با کف دستانم صورت زمخت و سفتم را لمس کردم.
ناباورانه دستانم را از صورت چوبی‌ام دور کردم و مضطربانه شقیقه‌هایم را با انگشتان و کف دستانم فشار دادم.
سوالاتی بی‌شمار ذهنم را آزار داده بود.
من این‌جا چه کار می‌کردم؟ این درخت‌ها، کوه‌ها و صخره‌ها این‌جا چه کار می‌کردند؟ چرا بدنم از چوب درخت است؟ چرا وارد این جنگل شدم و برای چه به این جا آمده بودم؟
هر چه به ذهنم فشار آوردم چیزی جز سیاهی به یاد نیاوردم، در تلاش برای یافتن نشانه‌ای آشنا به هر چیزی نگاه کردم اما هیچ نشانه آشنایی برای به یاد آوردن گذشته‌ام نیافتم.
حسی بیگانه به دلم چنگ می‌زد و آرامشم را به طوفان تبدیل می‌کرد.
دلم می‌خواست از همه چیز فرار کنم و به تاریکی باز گردم، تاریکی که از آن زاده شده بودم و تنها همان به من آرامش می‌داد.
لحظه‌ای کوتاه با افتادن نگاهم به درخت‌ها گر گرفتم.
فریاد‌زنان اطرافم را رصد کردم، کف دستانم را از شقیقه‌‌هایم دور و مضطربانه زیر ل*ب نا‌سزا گفتم.
دهانم را باز کردم تا فریاد کمک‌خواهی سر دهم اما پیش از جاری شدن سخنی بر زبان خیس، چوبی‌ و جارو‌مانندم صدای خر‌خر ترسناکی توجهم را به خود جلب و خشم و نفرتم را چند برابر کرد.
با برخورد نگاهم به نوک صخره‌ تیز و مرتفع چشمانی سرخ رنگ همراه با دندان‌های براق را مشاهده کردم که درست روی من قفل شده بود.
چشم‌های سرخ من را به چشم شکاری لذیذ می‌دیدند و شرارت و بی‌رحمی شدیدی از آن‌ها موج می‌زد.
با ناپدید شدنشان زوزه‌های بلندی گوش‌هایم را آزار داد.
با قطع شدن زوزه‌ها صدای خر‌خر‌ها چند برابر شد و با قدرت بیشتری در اطرافم طنین انداخت.
بی‌اراده به خود گارد گرفتم، چند قدم عقب رفتم و با صدایی هیولا‌مانند فریاد زدم:
- کی اون... .
شوک‌زده اخم‌هایم را در هم کشیدم، پشت سر هم نفس زدم، ناباورانه کف دست چوبی و لرزانم را به سینه ‌ام نزدیک و آن‌ را لمس کردم.
به جای تپش قلب چیزی شبیه به حرکت آب و ترمیم شدن چوب توجهم را به خود جلب کرد.
نگران‌تر از قبل دستم را از روی سینه چوبی‌ام برداشتم و گلویم را لمس کردم.
درست به مانند سینه‌ام جریان حرکت آب را احساس می‌کردم و حسی زمخت شبیه به لمس پوست چوب تر انگشتان دستم را قلقلک می‌داد.
نمی‌توانستم چنین چیزی را باور کنم.
چطور ممکن بود؟ این صدا واقعاً به من تعلق داشت؟ یعنی من واقعاً یک هیولا بودم؟ اگر هیولا بودم چرا بدنی انسانی داشتم؟ چرا به مانند یک انسان روی دو پا ایستاده‌ بودم؟ از آغاز چنین بدنی داشتم یا چیزی بدنم را به این شکل درآورده بود؟
ناگهان صدای دویدن سپس تکان خوردن تعدادی از بوته‌ها و شاخ و برگ‌های خشکیده توجهم را به خود جلب و ذهنم را از افکار آشفته‌ام دور کرد.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
77
سکه
485
حس عجیبی به دلم چنگ می‌زد، حسی که از غریزه‌ام نشئت گرفته بود و به من می‌گفت که خطری بزرگ در چند قدمی‌ام قرار دارد.
لرزش بوته‌ها هر ثانیه شدید‌تر میشد، انگار چیزی لای آن‌ها پنهان شده بود و آرام‌آرام به طرفم می‌آمد.
یعنی چه چیزی می‌توانست باشد؟ ببر؟ شیر؟ یا گرگی درنده؟ سر جایم ایستادم، بی‌اراده به خود گارد گرفتم و با صدای هیولا‌مانندم بلند و محکم فریاد زدم:
- کی اون‌جاست؟ کی اون‌جاست؟ خودت رو نشون بده!
چند بار حرفم را پشت سر هم تکرار کردم، قدمی به جلو برداشتم و با دقت بیشتری به اطرافم زل زدم.
ناگهان از لای شاخ و برگ‌های مقابلم جسمی تیره شبیه به بدن گرگ به آرامی نمایان شد.
جثه‌اش از یک گرگ معمولی بزرگ‌تر بود و دندان‌های تیز و خونینی از فکش بیرون زده بود.
زخم‌های عمیق پوزه‌ و نیمه چپ صورتش را با خطوطی بلند نقاشی کرده بودند و چشمان سرخ‌ رنگش در تاریکی می‌درخشیدند.
تیغ‌های استخوانی بلند و تیزی از کمر، شانه و سراسر بدنش بیرون زده‌ بود و بخشی از استخوان‌های جلوی سینه‌اش در لای ماهیچه و پوست خط‌ خورده به آسانی نمایان بود.
گوشه دهانش کف کرده بود، خر‌خر‌ها و نوع نگاهش دلم را به آتش می‌کشید و حس تنفرم را از او چند‌برابر می‌کرد.
گرگی که در نزدیکی‌ام ایستاده بود خر‌خر کوتاهی سر داد، هوا را به آرامی بو کشید و با پنجه‌‌های تیز و براقش شاخ و برگ‌های مقابلم را کنار زد.
پوزه‌اش کمی شبیه به کروکودیل و بافت پوستش از مو‌های کوتاه و قهوه‌ای رنگی تشکیل شده بود.
چشمانش به چشم حشره شباهت بالایی داشت و دو شاخ بلند و تیز از کنار گوش‌های گاو‌مانندش بیرون زده بود.
نگاه موزی و خشنش وادارم کرد تا چند قدم از او فاصله بگیرم و عقب بروم.
عقب رفتنم جرئتش را بیشتر کرد و باعث شد تا با فرو کردن پنجه‌اش به داخل خاک و گل خیس شده زوزه بلندی سر دهد و همراهانش را خبردار کند.
به محض قطع شدن زوزه‌اش تعدادی از هم‌نو‌عانش با بدن‌هایی شبیه به او از لای درخت‌ها و صخره‌های تنومند بیرون آمدند.
از همه طرف محاصره‌ام کردند و دندان‌های خونین‌شان را برای ترساندنم نشان دادند.
نگاه‌شان می‌گفت که قصد حمله دارند اما به وضوح وحشت و تردید را در آن‌ها می‌دیدم.
ناگهان یکی از آن‌ها صبرش لبریز شد، تردید را کنار گذاشت و با جهش کوتاهی به سمتم حمله کرد.
دهانش را باز کرد و با نشان دادن دندان‌های بلند و اره‌ای شکلش شکمم را هدف گرفت.
بی‌اراده جاخالی دادم، با مشتی محکم فکش را خرد کردم.
به محض تماس فکش با مشت گره‌کرده‌ام به گوشه‌ای پرتاب شد و بدنش با برخورد به تنه درخت پوسیده‌ای خراش برداشت.
ناله کوتاهی سر داد، دهانش کف خیس زمین را با مایعی سرخ نقاشی کرد و دم کوچک‌اش بالا و پایین شد.
تلو‌تلو خوران به کمک پا‌هایش از زمین بلند شد و گیج و منگ به خودش گارد گرفت.
لحظه‌ای کوتاه با ناباوری چشمان سرخ و از حدقه درآمده‌اش را روی من قفل کرد و با پوزه‌ای چین خورده محتاطانه به طرفم آمد.
اخم‌هایش را به چشمان خون‌آلودش نزدیک کرد، گارد‌گرفته روی پنجه‌هایش ایستاد و به من،سپس به همراهانش نگاه تندی انداخت.
به آرامی عقب رفتم و اطرافم را رصد کردم تا راه فراری پیدا کنم اما همه راه‌ها توسط گرگ و هم‌نوعانش بسته شده بودند.
زمانی که کمرم سرمای صخره‌ و بوته‌های پشت سرم را لمس کرد رعشه‌ای اندام چوبی‌ام را به لرزه انداخت اما با سرعت توسط حس خشم و نفرتم خنثی شد.
گرگی که حمله‌اش را دفع کرده بودم دوباره زوزه بلندی سر داد و چند قدم به من نزدیک شد.
به محض پایان زوزه‌اش چند سر مار‌شکل از هر دو طرف پهلو و کمرش بیرون زدند و به کمک دندان‌ نیش‌شان هوا را شکافتند.
فس‌فس کنان اطراف‌شان را بو کشیدند و به من نگاهی انداختند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
77
سکه
485
به محض برخورد نگاهشان به من مایع سبز رنگ غلیظی را از حلق‌شان به پایین سرازیر کردند.
مایع سبز رنگ بوته‌ها را ذوب کرد و ترک‌های کوچکی را روی تعدادی از قلوه سنگ‌ها به وجود آورد.
هیولا‌های گرگ‌شکل به آرامی به من نزدیک و پس از مدتی درست در چند قدمی‌ام ایستادند.
نگاهی به آسمان بارانی انداختند، سپس زوزه‌کشان به سمتم یورش بردند.
***
درد و سوزش شدیدی سراسر بدنم را آزار می‌داد و چشمانم همه‌جا را تیره و تار می‌‌دید.
صدای خر‌خر گرگ‌ها با رعد و برق ترکیب و همراهِ بارش قطرات باران حس خشم و نفرتم را چند برابر می‌کرد.
بدن چوبی‌ام مدام توسط دندان‌های تیز و پنجه‌های براق‌شان روی قلوه‌سنگ‌ها و بوته‌های سبز کشیده میشد و درد شدیدی ذهنم را به آتش می‌کشید.
یکی از آن‌ها دندان‌هایش را به داخل پای چپم فرو کرده بود و مدام من را در هوا به چپ و راست تکان می‌داد.
دیگری پنجه‌هایش را داخل شکمم فرو می‌کرد و بزاق دهانش را به اطرافم می‌پاشید.
به راحتی توسط آن‌ها داشتم شکار می‌شدم، مدام دست و پا می‌زدم و با مشت و لگد‌هایم تلاش می‌کردم خودم را از زیر پنجه‌ها و دندان‌های زجر‌‌آورشان آزاد کنم اما تلاش‌هایم فایده‌ای نداشت و وضعیتم را بد‌تر می‌کرد.
ناگهان در آخرین لحظات و درست پیش از آن که گلوی چوبی و خیسم توسط دندان‌های تیز یکی از آن‌ها شکسته شود نعره‌ای انسانی توجهم را به خود جلب کرد.
صدا باعث شده بود تا گرگ‌ها دست از حمله به من بردارند و خشمگینانه با شخصی درگیر شوند.
وقتی لحظه‌ای کوتاه سیاهی از چشمان زخمی‌ام پرواز کرد یکی از گرگ‌ها را دیدم که بدنش به داخل شاخه تیز درختی فرو رفته بود و خون به آرامی از لای زخم بدنش به پایین سرازیر می‌شد.
صدای ضربات محکم پتک یا چکش مدام در گوش‌هایم طنین می‌انداخت و همراه با آن صدایی شبیه به خرد شدن استخوان جمجمه و سینه را می‌شنیدم.
وقتی به خودم آمدم دیدم که سینه‌خیز به گوشه‌ای افتاده‌ام و جسد به خون غلطیده یکی از آن گرگ‌های خون‌خوار در نزدیکی‌ام قرار دارد.
سعی کردم بدنم را تکان دهم اما درد شدید زخم‌ها و خراش‌هایی که به بدن چوبی و بی‌جانم وارد شده بود من را از این کار منصرف کرد.
صدایی شبیه به آه و ناله و قدم‌‌های تند توجهم را به خود جلب کرد.
هیولا‌های گرگ شکل عجیب از ترس شخصی که تعدادی از آن‌ها را به قتل رسانده بود از شکارم منصرف شدند و پا به فرار گذاشتند.
به محض قطع شدن صدای دویدن‌شان شبه سیاه چهره شخصی تنومند و پتک به دست مقابل دیدگانم قرار گرفت.
تاریکی بر چشمان خسته‌ام غلبه کرد و... .
***
( چند روز بعد)

صدا‌ی جاری شدن مایع داغ بر روی زخم‌های بدنم باعث می‌شد تا بی‌اراده از سر درد فریاد بکشم.
با ناسزاگویی چشمان خسته‌ام را باز کردم و نگاهی به سقف چوبی و تار زده انداختم. رگه‌های نور مقابل چشمانم نقاشی می‌شد و صدای جیر‌جیر پرنده‌ها آزارم می‌داد.
با چرخاندن سرم چهره در هم مچاله شده و اخم‌آلود پیرمرد قد‌بلندی مقابل دیدگانم قرار گرفت.
پیرمرد پارچه چوبی بزرگی را در دست گرفته بود و مایع زرد رنگ درون آن را به آرامی بر روی زخم‌های بدنم جاری می‌کرد.
با برخورد دوباره مایع داغ روی زخم‌هایم فریاد بلندی کشیدم و سعی کردم تا مانع کارش شوم.
اما قدرت بالای کف دست غول‌پیکرش تلاش‌هایم را بی‌اثر کرده بود.
در حالی که مدام دست و پا می‌زدم با صدایی آمیخته از درد و عصبانیت نفس نفس‌زنان خطاب به او گفتم:
- عوضی، و… ولم کن، با… با توام، بذار… برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
77
سکه
485
پیرمرد بی‌توجه به ناله‌ها و فریاد‌هایم به کارش ادامه می‌داد.
چند‌بار پشت سر هم حرف‌هایم را تکرار کردم، با انگشتان دستم به بازویش چنگ زدم و تلاش کردم خودم را آزاد کنم اما تلاش‌هایم برای رهایی، ثمره‌ای جز درد و رنج نداشت.
پس از مدتی به ناچار تسلیم شدم و دست از تلاش برداشتم، پیرمرد ابرو‌های سفید و نیمه‌پاره‌اش را از هم باز کرد.
دستی به چانه زخمی‌اش کشید و پس از مدتی کوتاه با کنار گذاشتن پارچه چوبی رنگ به کارش پایان داد.
از من فاصله گرفت و به نزدیکی میز چوبی رفت، تن چوبی میز توسط تعدادی گلدان کوچک تزئین شده بود و نزدیک آن‌ها بشقابی پر از استخوان نیمه گوشت وجود داشت.
پتک سنگی با دسته فلزی محکمش کنار پایه یکی از صندلی‌های چوبی که نزدیک میز قرار داشت جا خوش کرده بود.
کنده‌های چوبی داخل آتش شومینه جلز و ولز می‌کردند و از شدت شکنجه رگه‌های آتش داغ به آه و ناله افتاده بودند.
مایع داغ و زرد رنگ پس از مدتی با سرعت زخم‌ها و خراش‌های عمیق بدنم را ترمیم کرد.
سرگیجه‌ام محو شد و سیاهی از چشمانم بال گشود.
ناله کوتاهی سر دادم، از جایم بلند شدم و کمرم را صاف کردم.
روی تخت چوبی و تشک سفید‌ رنگ نشستم و با نگاهی به اطراف دستی به پیشانی و صورت چوبی‌ام کشیدم.
دیوار‌های خزه‌زده به همراه صندلی‌های چوبی و شومینه گرم با شکل و شمایل و سلیقه‌ خاصی برایم دست تکان می‌دادند.
شعله‌های نورانی و گرم آتش در زیر قابلمه نسبتاً بزرگی که داخل شومینه قرار گرفته بود گوش‌هایم را نوازش می‌داد.
پنجره‌های شیشه‌ای فرشی از چوب به روی خود کشیده بودند و با فاصله در جای‌جای دیوار‌ها حضور داشتند.
بویی عجیب از داخل قابلمه توجه‌ام را به خود جلب کرده بود اما به جای گرسنگی حس تشنگی گلو و ل*ب‌هایم را آزار میداد.
ناگهان سرفه‌های کوتاه، سپس صدای خش‌دار و کلفت پیرمرد باعث شد با صورتی اخم‌آلود نگاهم را از قابلمه بزرگی که داخل شومینه قرار داشت بدزدم و به او نگاهی بیا‌اندازم:
- روح مردگان جاوید باد... روح مردگان جاوید باد... روح مردگان جاوید باد... .
شنیدن جملات آشنا و مرموزش موجی از تعجب و کنجکاوی را به بدنم تزریق می‌کند.
پیرمرد در حالی که کتابی کهنه و خاکی رنگ را در دست گرفته بود دستی به گوش الف‌مانند و نوک تیزش کشید.
ریش بلند و سفیدش را در هوا تکان داد، روبه من کرد و با خنده تمسخر‌آمیزی گفت:
- جمله عجیبیه نه؟ دویست سال پیش قبل از این که همشون توی کودتا سرنگون و نابود بشن این جمله یکی از شعارهای اصلی‌شون بود... .
نیشخند تلخی زد و آن جمله عجیب را تکرار کرد:
- روح مردگان... جاوید باد... .
کتاب را چند‌بار ورق زد، سپس آن را به روی میز پشت سرش انداخت و با صدایی که به شگفتی و ناباوری آمیخته بود گفت:
- گمون نمی‌کردم بعد از دویست‌سال دوباره با یکیشون مواجه بشم، اونم کسی که... .
حالت و نوع نگاهش به گونه‌ای بود که انگار هنوز شک داشت من واقعی باشم.
 
آخرین ویرایش:
بالا