• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Reyhane

ناظر کتاب
LV
0
 
Joined
Dec 30, 2024
Messages
12
سکه
52
به نام خدای قلم

رمان: آفاق مکافات
ژانر: عاشقانه، جنایی_مافیایی، معمایی
نویسنده: ریحانه زنگنه
ناظر: @یآس

خلاصه:
دو چهره، دو مأموریت... و یک بازی خطرناک.
اهورا سال‌هاست در دل یک باند مخوف زندگی می‌کند، بی‌آنکه چهره‌ی رئیس واقعی را دیده باشد.
روشا، تنها با ردّی از یک یادداشت قدیمی، پا به همان تاریکی می‌گذارد؛ به دنبال خواهری که هیچ‌کس دیگر باور ندارد زنده باشد.
هر دو برای حقیقت می‌جنگند، بی‌خبر از اینکه دشمنی‌شان، مقدمه‌ی پیوندی‌ست که می‌تواند به قیمت جانشان تمام شود.
در «آفاق مکافات»، هر حقیقتی تاوان دارد... حتی عشق.
 
امضا : Reyhane

mahban

بابا مَهِ کدوم بان؟
Staff member
LV
0
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
1,957
سکه
33,825
IMG_20250725_181831_948.png

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Reyhane

ناظر کتاب
LV
0
 
Joined
Dec 30, 2024
Messages
12
سکه
52
پارت_1
یک نخ سیگار را بین انگشتانش گرفت. با فندک طلایی‌رنگی که به شکل ببر ساخته شده بود، آن را روشن کرد و میان ل*ب‌هایش گذاشت. دود سیگار آرام از بین ل*ب‌هایش بالا می‌رفت و در هوای نیمه‌سرد بالای تپه گم می‌شد.
نگاهش به درختان دوردست همدان بود؛ اما ذهنش در جایی تاریک و قدیمی‌تر از این صبح خاکستری پرسه می‌زد.
پُک آخر را زد. ته سیگار را روی سنگ‌ریزه‌های جلوی پایش انداخت، با کفش له کرد و همان‌ لحظه نگاهی به ساعت روی دستش انداخت؛ ساعت عدد ۱۰ صبح را نشان می‌داد.
موبایلش را از جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌رنگش بیرون کشید و شماره‌ی بهروز را گرفت.
هنوز به بوق دوم نرسیده بود که صدای آشفته‌ی بهروز در گوشش پیچید:
- جانم آقا؟
صدایش گرفته و لرزان بود؛ ترس در لحنش موج می‌زد و به‌سادگی قابل تشخیص بود.
اهورا ل*ب پایینش را تر کرد و با صدای دورگه‌ای که هر کسی را وادار به اطاعت می‌کرد گفت:
- خیلی وقته منتظرم بهروز. می‌دونی که چقدر از انتظار بدم میاد.
بهروز لحظه‌ای مکث کرد؛ انگار به دنبال واژه‌ای مناسب می‌گشت تا خشم مرد آن‌سوی خط را فروبنشاند. اما صدای لرزان و پر از تردیدش، همه‌چیز را لو می‌داد:
- خیلی فرزه... ولی داریم تعقیبش می‌کنیم، نگران نباشید اهورا خان...
اجازه نداد جمله‌اش کامل شود، گوشی را نزدیک ل*ب‌هایش آورد و با عصبانیت فریاد زد:

- پس شما بی‌عرضه‌ها رو واسه چی استخدام کردم؟ به چه دردی می‌خورید وقتی یه الدنگ خوردنی از دستتون درمی‌ره؟
بهروز که تلاش می‌کرد آرامش او را حفظ کند، با لحنی ملایم پاسخ داد:
- آروم باشید قربان، کت‌بسته می‌آرمش خدمتتون.
اهورا نفسی عمیق کشید و آرام، اما تهدیدآمیز گفت:
- می‌دونی که نیاریش چه اتفاقی برات میوفته؟... تا سه ساعت دیگ باید پیشم باشی و با اون بی‌شرف

پیش از آن‌که جوابی بشنود، تماس را قطع کرد و به سمت ماشین قدم برداشت.
 
امضا : Reyhane

Reyhane

ناظر کتاب
LV
0
 
Joined
Dec 30, 2024
Messages
12
سکه
52
آینه‌ی وسط را کمی جابه‌جا کرد و نگاهی گذرا به چهره‌اش انداخت.
چشم‌هایی خسته با رگه‌هایی سرخ، ته‌ریشی که اندکی روح به صورت سردش می‌بخشید، اما نه در نگاهش روحی بود، نه در رفتارش؛ بلکه هیچ‌چیز نبود. نگاهی خالی، انگار چیزی را جا گذاشته بود.
ماشین را روشن کرد. پیچ‌و‌خم جاده‌ی تپه را با سرعتی پایین پشت سر گذاشت و راه عمارت را در پیش گرفت.
ده دقیقه بعد، به درِ ورودی عمارت رسید.
یکی از نگهبان‌ها سریع جلو آمد و کمی خم شد:
- سلام آقا، خوش‌اومدین.
با تکان سری کوتاه، جوابش را داد و وارد عمارت شد.
عمارتی باشکوه، اما مانند همیشه ساکت و بی‌روح؛ ساختمانی پرابهت که زندگی در آن فقط در قالب سایه‌ها جریان داشت.
هنوز از ماشین پیاده نشده بود که او را بالای پله‌ها دید؛
موهایی رها، چشمانی قهوه‌ای و چهره‌ای زیبا... اما نه برای اهورا.
آتوسا آرام از پله‌ها پایین آمد. نگاه خاصش مجذوب چهره‌ی اهورا شده بود؛
قد بلند، صورت استخوانی، چشمان مشکی، ابروهای پرپشت و موهای مشکی و حالت‌دار. دلش برایش ضعف رفت، اما برخلاف چهره‌اش، اهورا هیچ‌وقت روی خوش نداشت و همیشه بدخلق بود.
اهورا از ماشین پیاده شد.
آتوسا نزدیک آمد و دستانش را برای در آغوش کشیدن او بالا برد، اما اهورا قدمی به عقب برداشت:
- کی بهت گفت بیایی اینجا؟ یادم نمیاد اجازه گرفته باشی؟
دستان آتوسا ناخودآگاه پایین افتاد. پوزخندی گوشه‌ی لبش نشست و گفت:
- چرا نباید بیام؟ تو چرا همیشه...
اهورا نگذاشت حرفش تمام شود:
- شروع نکن، باز.
آتوسا با بغضی که سعی در پنهان کردنش داشت، گفت:
- این تویی که خیلی وقته شروع کردی... فقط نمی‌خوای تمومش کنی!
اهورا نگاهی جدی به صورتش انداخت و گفت:
- مجبور به ادامه نیستی می‌تونی بری.
آتوسا دیگر نتوانست بغضش را کنترل کند. قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش جاری شد. با پشت دست، اشک را از گونه‌اش پاک کرد.
- من دیگه خسته‌م...
یه روز این بازی که راه انداختی تورو از پا در میاره.
قدمی به سمتش برداشت، با انگشت اشاره‌اش چند ضربه به وسط سینه‌ی اهورا زد و آرام گفت:
- اون وقت، تو می‌مونی و یه قلب سوخته.
 
امضا : Reyhane

Reyhane

ناظر کتاب
LV
0
 
Joined
Dec 30, 2024
Messages
12
سکه
52
#پارت_3
اهورا دستش را بالا آورد و انگشت اشاره آتوسا رو تو مشتش گرفت و فشار داد، این‌قدر فشار داد که آخ آتوسا دراومد و چهره‌اش از درد جمع شد.
اهورا سرش را نزدیک گوش آتوسا برد و شمرده شمرده با تهدید گفت:
- یک‌بار دیگه با این لحن با من صحبت کنی به والله نگاه به زن بودنت نمی‌کنم و کاری که خیلی وقته دوست دارم انجام بدم رو انجام میدم؛ تا یاد بگیری جلوی من درست زر زر کنی و اول مزه کنی بچه. حالا هم گمشو برو خونت حوصلت رو ندارم.
انگشتش را رها کرد و با شونه اش ضربه ایی به شونه آتوسا زد و از کنارش عبور کرد.
آتوسا می‌ترسید ل*ب باز کند و هرچی فحش بود نثار زنده و مرده اهورا کند چون خوب می‌دانست و دیده بود چه کار های خطرناکی ازش برمیاد.
پایش به اولین پله‌ها رسید صدای هق هق آتوسا سر دردش را بیشتر کرد.
تن صدایش را بالا برد و تقریبا با فریاد گفت:
- عرعر هات رو ببر خونت... صدای بچه نشنوم.
سر‌درد امانش را بریده بود ولی هیچ‌وقت برای درمانش از هیچ مسکنی استفاده نمی‌کرد.
وارد خانه شد. صدیقه که یکی از خدمتکارهای مورداعتماد اهورا بود سراسیمه به طرفش آمد و گفت:
- سلام آقا صبح بخیر... صبحانه حاضره!
- یه دوش می‌گیرم میام می‌خورم.
به سمت اتاقش که طبقه بالا بود قدم برداشت که میان راه وایساد و برگشت نگاهی به صدیقه کرد و گفت:
- دیگ نمی‌خوام آتوسا رو تو این خونه ببینم وگرنه همه چی رو از چشم تو می‌بینم.
صدیقه سری تکان داد و گفت:
- چشم اهورا خان.
 
امضا : Reyhane

Who has read this thread (Total: 9) View details

Top Bottom