به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

yeganeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-19
نوشته‌ها
7
سکه
35
نام اثر: در سایه‌ی یک شب
ژانر: جنایی، عاشقانه
نویسنده: یگانه
خلاصه:
همه‌ی ما این جملات رو شنیدیم: «زندگی پر از بالا و پایین و سختیه اما اگه قوی باشی و به خودت اعتماد کنی اونی که پیروز میشه تویی»
این جملات عمیق‌ان؛ اما نه به اندازه‌ی درد و رنجی که لونا متحمل میشه گاهی درد و رنج بر تو پیروز میشه و در اون لحظه این تو هستی که تصمیم می‌گیره امید داشته باشه یا نه.

مقدمه:
شاهد بوده‌ای لحظه‌ی تیغ نهادن بر گردن کبوتر را؟!
آبی که پیش از آن، چه حریصانه و ابلهانه می‌نوشد آن پرنده.

تو... آن لحظه‌ای
تو... آن تیغی
تو... آن آبی
و من...
من آن پرنده‌ام
 
آخرین ویرایش:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,864
مدال‌ها
4
سکه
24,366
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌

بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

yeganeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-19
نوشته‌ها
7
سکه
35
پارت 1

12 مارس 2016 حوالی ساعت 22:40 لونا اسمیت کلید درب خانه را در قفل می‌چرخاند.
چراغ‌ها خاموش است و خانه ساکت!.
درحالی‌که هنوز هوشیاری‌اش را کامل
به‌دست نیاورده بود و قدم‌های نامنظمی
بر‌می‌داشت پدرش را صدا زد:
- پدر، من برگشتم.
اما تنها جوابی که نصیبش شد سکوت بود. لونا ابرویی بالا انداخت و همان‌طور که به سمت پذیرایی می‌رفت خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
- اوه پدر، باورم نمیشه که به این زودی خوابت برده باشه! باید بیدارشی چون می‌خوام برات تعریف کنم که عایشه چه کادویی برای تولد سوزان آورده بود.
لونا در حالی که از گیجی زیاد جلو دیدش تار شده بود وارد پذیرایی شد و سرش را بالا گرفت، اما با چیزی که دید گویی سطلی پر از یخ روی او ریخته شده بود که او را از گیجی بیرون کشید.
خون!. لکه‌های خون همه جا را پر کرده بود. صحنه‌ی روبه‌رویش چیزی جز ترس و وحشت به همراه نداشت.
لونا گام‌های سست و لرزانش را به جلو برمی‌دارد. او نمی‌تواند صحنه‌ی غم‌انگیز و تراژدیک مقابلش را باور کند.

پدرش، میشل اسمیت غرق در خون روی کاناپه‌ی قهوه‌ای و چرم کنج دیوار بی‌جان افتاده بود. او همان لباس‌هایی را به تن داشت که لونا قبل از رفتن به تولد سوزان برای پدرش آماده کرده بود. یک شلوار کتان قهوه‌ای، کتی به همان رنگ و پیراهن سفیدی که دیگر سفید نبود.
سپس لونا با انبوهی از حس ترس و شوک چند قدم برداشت و جلوتر رفت. او امیدوار بود چیزی که می‌بیند، حقیقت نداشته باشد، دروغ باشد یا اصلاً یکی از همان شوخی‌های مسخره‌ای باشد که همیشه باهم انجام می‌دادند. او قدم‌هایش را برمی‌داشت شاید به این امید که پیکر بی‌جان و غرق به خون روبه‌رویش پدر مهربان و استوار او نباشد؛ اما خودش بود همان مرد خنده‌رو و پر انرژی امروز بعدازظهر اما با این تفاوت که صورتش خون‌آلود بود و جای گلوله کنار شقیقه‌اش خودنمایی می‌کرد.
لونا کنار پیکر بی‌جان پدر زانو زد و ناامیدانه دستان پدرش را لمس کرد. سرما. این تنها چیزی بود که از آن کوه استوار و مهربان باقی مانده بود. سرمای تن پدر تا مغز استخوان لونا نفوذ کرد و این حقیقت که آن لکه های سرخ خون روی صورت پدر یک شوخی نیستند را مانند پتکی بر سر لونا فرود آورد.
لونا که تا آن هنگام نمی‌خواست آن اتفاق شوم را باور کند فریاد بلند و جان‌سوزی سر داد. دنیا دور سرش چرخی زد و او که دیگر توانی نداشت بیهوش شد.
 
آخرین ویرایش:

yeganeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-19
نوشته‌ها
7
سکه
35
پارت 2

نوارهای زرد رنگ جلوی درب ورودی خانه و دور تا دور پذیرایی کشیده شده بود و فقط افسران پلیس اجازه ورود داشتند. هوا سرد بود و حدوداً چهار ساعت از فاجعه‌ی منزل اسمیت‌ها می‌گذشت لونا در حالی که پتویی دور خود پیچیده بود و سرمی به دستش وصل بود بیرون خانه کنار آمبولانس ایستاده بود و هنوز اتفاقی که افتاده بود را باور نداشت.
کارآگاه دایره جنایی از خانه بیرون آمد و به سمت لونا حرکت کرد.
- خانم اسمیت میدونم در شرایط سختی هستید اما یکسری سوال هایی هست که باید به اون ها جواب بدید پس اگه می‌تونید با ما به اداره پلیس بیاید.
لونا به سختی باشه‌ای نجوا کرد و با اشاره‌ی کارآگاه به سمت یکی از خودرو های پلیس رفت. یک ساعت بعد، لونا در اتاق بازجویی نشسته بود و باصدای درب اتاق سرش را بالا آورد. مردی بلند قامت، با یونیفرم مرتبی وارد اتاق شد و یعد از گفتن سلامی مختصر خودش را معرفی کرد.
- من اورهان گونش بازپرس پرونده شما هستم اول از همه به شما تسلیت میگم و متاسفم بابت اتفاقی که رخ داده.
لونا با صدایی گرفته که به زور شنیده میشد تشکری کرد.
- خب خانم اسمیت اینجا هستید تا به یکسری سوالات جواب بدید تا به ما در روند انجام این پرونده کمک کنید. آماده‌اید؟
لونا سری تکان داد و بازپرس اولین سوال خود را پرسید:
- شما در زمان حادثه کجا بودید؟
لونا قطر اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد سعی کرد موهای پریشانش را از جلو‌ صورتش کنار بزند.
- من ساعت 7 بعدازظهر امروز به مهمونی دوستم عایشه رفته بودم و حدوداً ساعت 22:40 به خونه اومدم.
بازپرس سری تکان داد.
- بقیه اعضای خانوادتون کجا هستند شما و پدرتون تنها زندگی می‌کردید؟
- مادرم چند سالی میشه که فوت کرده ولی یه برادر دارم که در دبیرستان شبانه‌روزی گالاتاساری استانبول درس می‌خونه.
- برادرتون از این اتفاق خبر داره؟
لونا چند ساعت قبل را به یاد آورد که چطور با گریه با برادرش تماس گرفت و خبر مرگ پدر عزیزتر از جانش را به او داده بود.
- بله حدود دوساعت پیش بهش خبر دادم اما از استانبول تا آنکارا حدوداً شش ساعت فاصله هست.
 
آخرین ویرایش:

yeganeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-19
نوشته‌ها
7
سکه
35
پارت 3

بازپرس دوباره با دقت به اسم و فامیل ثبت شده در پرونده نگاهی کرد و درحالی که عینکش را با انگشتش بالا می‌کشید گفت:
میشل اسمیت! درسته؟ فکر نمی‌کنم شما اهل این کشور باشید!.
-خب... نه، واقعیتش پدرم اصالتاً ترکیه‌ای نیست اون اهل فرانسه بود ولی وقتی برای دانشگاه اینجا اومد با مادرم ازدواج کرد یعنی منو برادرم همین‌جا به‌ دنیا اومدیم.
بازپرس این نکات رو یادداشت می‌کند.
- آیا پدرتون با کسی مشکل داشت به‌عنوان مثال مشکلات مالی یا مثلا رقابت‌های شدید کاری؟
- تا جایی که می‌دونم اون با هیچ‌کس مشکلی نداشت و اون‌قدر مهربون بود که آزارش به کسی نرسیده بود اون فقط یه وکیل ساده بود و حدوداً تا چند سال دیگه بازنشست می‌شد.
-آیا در این چند روز اخیر رفت و آمد های مشکوکی به خونه شما صورت نگرفته بود مثلا فردی که شما نشناسید؟
- نه معمولا خیلی کم پیش میومد که دوستای پدرم به خونه‌ی ما بیان.

اما به یکباره انگار که لونا چیزی بخاطر بیاورد گفت:

- دقیق نمیدونم چه موضوعی بود ولی پدرم قبل از رفتن من با دوستانش قرار شام داشت حداقل به من این‌طور گفته بود.
بازپرس که حرف های لونا را یادداشت می‌کرد این‌بار سرش را بلند کرد و دقیق تر به چشم‌های آن دخترک لرزان خیره شد و پرسید:
-قرار شام؟! چه ساعتی؟ از جزئیاتش چیزی نمی‌دونید؟
-نه هیچی. اون‌قدر درگیر رفتن به مهمونی بودم که چیزی ازش نپرسیدم.
بازپرس نفسش را با پر صدا بیرون داد و این‌بار با کمی مکث پرسید:
- گفتی که به مهمونی دوستت رفته بودی. شاهدی هست که این حرف تو رو تایید کنه؟
لونا که از این حرف بازپرس عصبی شده بود گفت:
- نکنه منظورتون اینه من پدرم رو کشتم؟ تمام افراد حاضر در مهمونی می‌تونن شهادت بدن.
بازپرس این‌بار با لحن متقاعد کننده‌ای گفت:
- منظورم‌ این نبود خانم. همچنین ما هنوز تحقیقاتمون رو کامل نکردیم و اصلا معلوم نیست که قتلی اتفاق افتاده باشه شاید فقط خودکشی بوده.
لونا درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود ناباورانه زمزمه کرد:
- امکان نداره پدر من خودکشی کرده باشه.

بازپرس دستی به صورتش کشید و همان‌طور که با چشمانی خسته به ساعت مچی خود نگاهی می‌انداخت، لونا را مخاطب خود قرار داد.
- برای امشب دیگه کافیه خانم اسمیت از همکاری شما ممنونم بعد از تحقیقات بیشتر، شما رو از نتیجه مطلع می‌کنیم. می‌تونید برید؛ اما لطفاً خونه خودتون نرید چون اونجا فعلا محل تحقیقات هست.
لونا تشکری کرد و از آنجا خارج شد.
 
آخرین ویرایش:

yeganeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-19
نوشته‌ها
7
سکه
35
پارت4
پرتوهای طلایی خورشید که آسمان را با گرد جادویی خود روشن کرده‌اند به پنجره‌ی اتاق برخورد و از آن عبور می‌کنند و نیمی از اتاق را روشن می‌سازند. کمی که می‌گذرد نور خورشید آرام آرام به سمت تخت خواب او قدم بر می‌دارد و به صورتش می‌رسد و آرام و نوازش‌وار گونه‌ها و چشمان بسته‌اش را می‌بوسد.
وقتی نور به چشمانش برخورد می‌کند و به آرامی بیدار می‌شود. لونا به اطراف نگاه می‌کند؛ هنوز گیج است و چند ثانیه طول می‌کشد تا اتفاقات روز قبل را به خاطر بیاورد.
چشمانش می‌سوزد و دوباره لبالب پر می‌شود با اینکه نمی‌خواهد اما قطره اشکی سمج از گوشه‌ی چشمان خاکستری و غبار گرفته‌اش پایین می‌چکد.
به ساعت نگاهی می‌کند، ساعت 11:25 صبح را نشان می‌دهد. وقتی ساعت 4 صبح از اداره‌ی پلیس به خانه خاله‌اش آمده بود به زور قرص‌های خواب آور خوابش برده بود.
تقه‌ای به در می‌خورد و قبل از اینکه لونا فرصت کند جوابی بدهد در باز می‌شود و قامت خمیده‌ی برادرش ایلهان در چهارچوب در نمایان می‌شود.

آرام به سمت خواهرش می‌آید. چشمان سرخش خبر از گریه‌های بی‌امانش را می‌دادند اما وقتی خود را به آغوش خواهرش می‌رساند اشک هایش دوباره جاری می‌شود.اما بغضی که راه گلوی لونا را بسته بود مانع سخن گفتن او می‌شود و فقط می‌تواند برای تسلی دادن بردار کوچک خود او را محکم‌تر در آغوش گیرد.
بعد از اینکه ایلهان کمی آرام می‌شود لونا او را از خود جدا میکند و با صدایی آرام و گرفته می‌پرسد:
- کی رسیدی؟ اون موقع شب که من بهت زنگ زدم فکر نمی‌کردم بتونی بلیط یا ماشین گیر بیاری.
ایلهان که سرش پایین است با صدایی که در اثر گریه های زیادش خش‌دار شده بود می‌گوید:
- ساعت شش صبح رسیدم. حدوداً یه ساعتی طول کشید تا تونستم یه ماشین گیر بیارم.
 
آخرین ویرایش:

yeganeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-19
نوشته‌ها
7
سکه
35
پارت 5

چند روز بعد وقتی همه در پذیرایی نشسته بودند، صدای زنگ تلفن لونا بلند شد. لونا با استرس تماس را وصل کرد؛ صدای مردی از پشت تلفن به گوش رسید.

- وقت بخیر خانم اسمیت از اداره‌ی پلیس تماس می‌گیرم در را*ب*طه با مرگ پدرتون کاراگاه دستور دادند با برادرتون به این‌جا بیاید.
- باشه حتما، اما میشه بدونم برای چی؟
- گویا تحقیقات درباره‌ی این پرونده به پایان رسیده. درمورد جزئیات بیشتر بازپرس توضیح میدن. خدانگهدار.
- ممنون، خداحافظ.
بعد از قطع تماس همه با نگاهی پرسشی به لونا نگاه می‌کردند و خاله سودا زودتر از بقیه پرسید:
- کی بود؟
- از اداره‌ی پلیس بود گفت بریم اون‌جا.
- باشه پس صبر کنید تا منم با شما بیام.
لونا تا خواست حرفی بزند و مانع شود، سودا از جا برخاست و فرصت هرگونه اعتراضی را از او گرفت.
چند ساعت بعد وقتی هر سه در سالن انتظار نشسته بودند، لونا با تمام وجود جلوی اشک‌هایش را گرفته بود. او هنوز نتوانسته بود حرف‌های بازپرس را هضم کند، نمی‌توانست باور کند که پدرش که همیشه شاد و پرانرژی بود خودکشی کرده باشد. وقتی صحبت های بازپرس را به یادآورد دوباره اشک از چشمانش جاری شد.
- خانم اسمیت تحقیقات ما به پایان رسید. جواب کالبدشکافی و انگشت‌نگاری حاکی از این هستند که پدر شما به قتل نرسیده، بلکه خودکشی کرده. تحقیقاتی هم که در منزل شما انجام شد هیچ نشونه‌ای از ورود خشونت‌آمیز و یا حضور شخص دیگری در منزل شما رو نشون نمیده.
- چطور ممکنه؟ یعنی فقط با تکیه به همین اطلاعات می‌گین پدر من خودکشی کرده؟ این درست نیست من پدرم رو می‌شناسم، اون اصلا آدمی نبود که بخواد خودکشی کنه.
- خانم اسمیت آروم باشین. تحقیقات و جواب کالبدشکافی نشون میده پدرتون مقدار زیادی نوشیدنی استفاده کردند و هم‌چنین روی اسلحه‌ای که در صحنه بود فقط اثر انگشت پدرتون وجود داشت. ما تمام مدت این چند روز با تیم تحقیقات و فارنزیک تمام تلاشمون رو کردیم. متاسفم ولی همه چیز نشان دهنده‌ی یه خودکشی هست. تسلیت میگم و امیدوارم غم آخرتون باشه.
 
آخرین ویرایش:
بالا