What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Rizer

موزیسین انجمن
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
92
Reaction score
283
Time online
2d 1h 32m
Points
63
Location
قم
سکه
442
  • #21
پارت ۱۹

قاضی با صدایی رسمی و نافذ خواند:
- متهم، جمشید فهیمی، فرزند احمد... متهم به ضرب و جرح عمدی منجر به قتل.
مقتول: فرشید تهرانی.
درگیری در پی مشاجره‌ای خانوادگی رخ داده که طبق شهادت شهود و دوربین مداربسته، متهم با ضربه‌ی سنگین مشت مقتول را به زمین زده که منجر به شکستگی جمجمه و در آخر مرگ شده است...
جمشید سرش پایین بود.
صدای قاضی در گوشش پژواک داشت، انگار در دالانی بی‌پایان افتاده بود.
قاضی مکثی کرد و سپس رو به رویا گفت:
اولیای دم، خانم رویا تسلیمی... همسر مرحوم فرشید تهرانی... آیا خواسته‌ی خود را اعلام می‌کنید؟
سکوتی سنگین تمام سالن را گرفت.
صدای سرفه‌ای در انتهای سالن سکوت را شکست، اما همه منتظر بودند.
رویا آرام از جا بلند شد.
قدم برداشت، بی‌شتاب، با وقاری تلخ.
چشم در چشم جمشید دوخت.
امیدواری در چشمان جمشید دیده می شد.
انگار ل*ب‌های رویا می‌خواستند نامش را صدا بزنند.
اما رویا با صدایی صاف و خالی از احساس گفت:
- بله، خواسته‌م قصاصه! می‌خوام حکم کامل اجرا بشه.
صدای زمزمه‌ها بلند شد.
نگاه‌ها یکی‌یکی به جمشید برگشت.
خودش اما انگار نفهمید چه شنیده.
چشم‌دوخته به رویا ایستاد، بی‌حرکت، با دهانی نیمه‌باز.
- رویا... چی گفتی؟
رویا سرش را بالا گرفت.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین افتاد، اما صورتش همچنان سرد بود.
- دیگه نمی‌خوام صدای کسی رو بشنوم.
فرشید تنها کسی بود که برام مونده بود... تو کُشتیش، جمشید!
جمشید حس کرد زمین زیر پایش خالی شد.
ل*ب‌هایش می‌لرزید، زمزمه کرد:
- ولی تو گفتی... بخاطر تو زدمش... تو گفتی منتظری...
رویا به قاضی برگشت.
بی‌توجه به فریاد خاموش او، گفت:
- خواسته‌م قصاصه.
هیچ رضایتی در کار نیست.
قاضی یادداشت کرد.
صدای چکشش در فضا پیچید:
- خواسته‌ی اولیای دم ثبت شد.
جلسه ختم و تاریخ صدور حکم اعلام خواهد شد.
در همان لحظه‌ای که مأمور برای بازگرداندن جمشید نزدیک شد، او هنوز به رویا خیره مانده بود.
ل*ب زد:
- چرا؟
اما پاسخی نیامد.
تنها نگاه رویا بود که سرد، بی‌رحم، و بی‌تعلق، از کنار او گذشت و به بیرون از دادگاه خیره ماند.
- میخوای انتقام بلاهایی که شوهرت و بابات سرت آوردنو از من بگیری؟
قاضی فریاد زد.
- سرباز چرا منتظری؟ ببرش!
ناگهان رویا سرش را برگرداند.
- جمشید من و تو هردومون زندانی بودیم! خودت گفتی از داشتن این صورتت آرزوی مرگ میکنی! تو منو از زندان شوهرم نجات دادی، منم از زندان پوستت نجاتت میدم.
جمشید درحالکیه سرباز اورا به طرف در خروج میکشید فریاد زد:
- زنیکه روانی! تو فقط از من سو استفاده کردی!
اشک در چشمان رویا حلقه زد اما لبخندش همچنان برلبش استوار بود.
 

Rizer

موزیسین انجمن
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
92
Reaction score
283
Time online
2d 1h 32m
Points
63
Location
قم
سکه
442
  • #22
پارت ۲٠(پایانی)

نگهبان با بی‌رحمی تمام جمشید را به درون سلول انفرادی هل داد؛ صدای فریادش در راهرو پیچید:
- برو تو ببینم!
جمشید تعادلش را از دست داد و همچون انسانی شکسته تلو‌تلوخوران خود را به گوشه تاریک سلول کشاند.
دیوار سرد پشتش تنها تکیه‌گاهش بود.
با پاهای برهنه‌اش به زمین نم‌زده و یخ‌زده نشست. دیوار را همچون مادر مرده‌ای در آغوش گرفت و سرش را آهسته به آن تکیه داد.
سلول بوی رطوبت و مرگ می‌داد.
سکوت سنگین فضا چنان بر جانش چنگ می‌زد که حتی صدای نفس‌های خودش هم برایش بیگانه شده بود.
همه‌چیز بی‌معنا شده بود.
گویی ذهنش در خلائی یخ‌زده فرو رفته بود؛ خلائی بی‌انتها، بی‌نور، بی‌رحم.
نگاهش بر زمین میخکوب شده بود، ولی نه چیزی را می‌دید، نه چیزی را می‌فهمید.
حادثه‌ها، یکی پس از دیگری، مثل پتک بر ذهنش کوبیده می‌شدند.
صدای رویا، آن نجوای پرمهر و دروغین، بی‌وقفه در سرش می‌پیچید.
چطور ممکن بود آن لبخندهای آرام، آن واژه‌های همدلانه، نقابی باشند برای نیتی آن‌چنان تاریک؟
شاید واقعاً او در دلش کینه‌ای عمیق از مردان داشت. اما جمشید باور داشت که میان آن دو، چیزی واقعی بود.
درد مشترک، زخمی شبیه یک همدردی خاموش.
ولی حالا همان زخم و همان درد مشترک به تیزترین خنجر بدل شده و در عمق جانش فرو رفته بود.
تنش دیگر از رنج خسته بود.
نه از زخم، نه از گرسنگی، نه از سوز سرمای سلول.
او از درون سوخته بود؛ خاکستر خاموشی در لباس انسانی تنها.
سرش را میان زانوهایش فرو برد.
اشکی نریخت.
حتی اشک هم از او گریزان شده بود.
قلبش اما فریاد می‌زد، نه برای خودش، نه برای رویا، بلکه برای مادرش...
مادری رنجور، دور از همه چیز، بی‌خبر از اینکه پسرش اکنون در تاریک ترین نقطه زندگی‌اش گیر افتاده است.
دلش برای آغوش مادرش پر می‌کشید.
برای بوی دست‌های پینه‌بسته‌اش.
برای زمزمه‌های شبانه‌ای که دیگر هرگز تکرار نخواهند شد.
جمشید، در آن سلول سرد تنها نبود؛ او با تمام خاطراتش زندانی شده بود.
و هیچ‌چیز، نه زمان، نه امید، نه حتی بخشش دیگر نمی‌توانست نجاتش دهد.

شکستم آن‌جا، کنار دیواری
میان ظلمت، بدونِ دیداری

نه روز پیدا، نه شب به پایان
فقط سکوت است و دردِ پنهان

صدا که کردم، کسی جوابم داد؟
فقط صدایم به خود عذابم داد

خدای من کو؟ چرا رها کردم؟
به دست تقدیر چرا جفا کردم؟

مادرم آیا هنوز می‌نالد؟
دلش برایم هنوز می‌بالد؟

دلم پر از دود، تنم پر از زخم
اسیر کابوس، بریده از بختم

پایان.
 

Who has read this thread (Total: 12) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom