What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,049
Time online
17d 7h 49m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #11
•9•
ساعتی بود که روی تخته‌سنگی در درون غار نشسته بودم و بی‌اختیار به آن دخترک خیره شده بودم. چشم‌هایش مانند دو ستاره‌ی درخشان در تاریکی غار می‌درخشیدند، چشمانی که گویی رازهای بی‌پایانی در خود پنهان کرده بودند. ناگهان صدای قاروقور شکمش، سکوت سنگین فضا را شکست و مرا از ژرفای افکارم به واقعیت بازگرداند. به چشمانش خیره شدم؛ چشمانی که حالا از خجالت برق می‌زدند. خنده‌ای آرام سر دادم و بی‌اختیار از جا برخاستم. دخترک با صدایی لرزان پرسید:
- کجا؟
با نرمی پاسخ دادم:
- الان میام.
***
با ولع عجیبی شروع به خوردن گوشت تازه پخته شده کرد، گویی روزها بود که چیزی نخورده بود، گمانم در آن غار تاریک همینطور هم بود. سعی کردم نگاهم را از او بدزدم تا آزرده‌اش نکنم؛ اما چه سخت بود مقاومت در برابر آن جاذبه‌ی اسرارآمیز. هر بار که چشم‌هایم به او می‌افتاد، گویی دنیا برای لحظه‌ای متوقف می‌شد.
خورشید‌ها همچون نگهبانان صبور، از افق سر برآورده بودند و نور طلایی‌شان به آرامی بر دیواره‌های غار می‌رقصید. دخترک، از فرط خستگی مفرط همچون پرنده‌ای شکسته‌بال در گوشه‌ی غار خود را جمع کرده بود گویی جنینی که در آغوش تاریکی آرام گرفته است. موهای ژولیده‌اش همچون پرده‌ای سیاه صورت زیبا اما زخمی‌اش را پوشانده بودند. آرام از جایم برخاستم، انگار زمین مرا به سوی او می‌کشید. دستم را به نرمی جلو بردم تا موهایش را کنار بزنم، اما ناگهان دخترک همچون گوزنی وحشت‌زده از جا پرید و به عقب خزید. چشمانش، پر از اشک و بغض، به من خیره شدند، آرام، با صدایی که بیشتر به نجوا شبیه بود، گفتم:
- آروم باش، کاریت نداشتم.
دست‌های زخمی‌اش را به زمین تکیه داده بود و زبانش از ترس بند آمده بود. گویی کلمات در گلویش یخ زده بودند.
با دیدن دست‌هایش دوباره به او نزدیک شدم، این بار با احتیاط بیشتر تا زخم‌هایش را وارسی کنم. اما صدایی از بیرون همانند زنگ خطر مرا از این کار بازداشت. با سرعت به سمت بیرون دویدم؛ اما هیچ‌چیز جز سکوت سنگین طبیعت به چشم نمی‌خورد. ناگهان، صدایی در ذهنم طنین انداخت گویی فریادی از اعماق وجودم:
- به قصر بیا، خدایان جمع شدند.
الهه بود. باید بی‌درنگ می‌رفتم!
خود را با تمام توان به قصر رساندم. الهه، با دیدنم، چشمانش از وحشت گشاد شد و فریاد زد:
- این چه وضعیه؟!
به سر تا پایم اشاره کرد. با تعجب به شلوارم نگاه کردم؛ گِل و کثیفی، همچون ردپای جنگلی وحشی، از پایین تا بالا آن را پوشانده بود. چکمه‌هایم به قدری در گل فرو رفته بودند که کف این قصر مقدس به لجن‌زاری بدل شده بود!
الهه با خشم چشمانش را به من دوخت، گویی می‌خواست با نگاهش مرا ذوب کند. رز با چالاکی همیشگی‌اش، سریع گفت:
- سرورم، من تمیز می‌کنم. شما برید لباس‌هاتون رو عوض کنید.
لبخندی از سر تشکر بر چهره‌ی بامزه‌ی رز زدم و وقتی از کنار الهه رد شدم، سرم را به نشانه‌ی احترام، کمی پایین آوردم.
 
Last edited:

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,049
Time online
17d 7h 49m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #12
•10•
جلسه خدایان، مثل همیشه، به مسائلی می‌گذشت که به من مربوط نبود. مانند تندیسی بیجان بر جایگاهم نشسته بودم، صدایشان را می‌شنیدم بیآنکه بشنوم. تنها تصویر آن دختر با موهای ابریشمی و پوستی سپیدتر از برف‌های المپوس در ذهنم می‌چرخید، زیبایی که ¹آفرودیته را به چالش می‌کشید.
ناگهان صدای زئوس مثل رعدی در سکوت سالن طنین انداخت:
- وضعیت آرس چرا اینطوریه؟ شبحوار این طرف و اون طرف می‌گرده، انگار اصلاً در این قصر زندگی نمی‌کنه!
با تعجب به پدری که هر سه سال یکبار به ما لطف می‌کرد و به دیدن ما می‌آمد خیره شدم. در تمام این سالها، مجموع حضور او به زحمت به چند ماه می‌رسید. این نگرانی ناگهانی‌اش مسخره بود!
به پشتی صندلی تکیه دادم و هر دو شکلات روی میز را یکجا در دهان انداختم. زئوس با آن نگاه معروفش به من خیره شد و با لبخندی مصنوعی به سمتم آمد تا مرا در آغوش بگیرد. پوزخندم عمیق‌تر شد، واقعاً انتظار داشت با آغوش باز استقبالش کنم؟
همچون مردی که دارد وظیفه‌ای ناخوشایند را انجام می‌دهد، از جا برخاستم و او را ب*غل کردم.
- چطوری پسرم؟
- می‌گذره سرورم.
با تکان سری از سالن خارج شد. هرا با اخم همیشگی‌اش غر زد:
- اخلاقت رو اصلاح کن! اون پدرته.
پوزخندم تبدیل به خندهای تلخ شد:
- پس باید به افتخار "تنها فرزند مشروع" زئوس بزرگ سجده شکر بجا بیارم؟
بی‌آنکه منتظر پاسخ بمانم، از سالن خارج شدم و به سوی تنهایی اتاقم گریختم.

¹آفرودایته: بانوی مظهر زیبایی و لذت در یونان باستان.
 
Last edited:

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,049
Time online
17d 7h 49m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #13
•11•
پاهایم یخ زده بود، گویی زمین زیر پاهایم گم شد و من همچون تکه چوبی خشک بر روی زمین افتادم.
زهر اهریمن در رگ‌هایم مانند آتش پرسه می‌زد. نه می‌توانستم فریاد بزنم و نه نفس بکشم!
درحالی که باد هوهو کنان از لای شاخ و برگ درختان می‌وزید، کم‌کم چشم‌هایم قدرت پلک زدن را از دست دادند و آرام روی هم قرار گرفتند

***

صداهای گُنگِ آغشته در خشم و نفرت به گوش میرسید:
- بلند شو مردیکه! هنوز کارم باهات تموم نشده.
هنوز متوجه چیزی نشده بودم که ناگهان فریادی از درونم باعث شد همچون دیوانگان صاف برجای خود بایستم:
- مگه با تو نیستم بی‌مصرف؟ پاشو.
به دور خود همچون چرخ و فلکی چرخیدم اما کسی را نیافتم. فقط سایه خودم بود که در نور مهتاب بزرگتر از خودم شده بود و انگار پوزخندی ژکوند تحویلم می‌داد.
کم‌کم نگرانی‌ام شدت گرفت، با قدم‌هایی تند به داخل قصر رفتم و پس از طی کردن تعداد زیادی پله، به ورودی اتاق‌خواب خود رسیدم، نفسی عمیق سر دادم و دستم را روی دستگیره سرد در نهادم، سرمایش بی‌شک به استخوان‌هایم رسید، با فشاری ریز به دستگیره و وارد شدنم به اتاق، نفسی راحت کشیدم اما با دیدن سایه‌ای که حرکت می‌کرد، چراغ اتاق را روشن کردم و با دیدن آلثیا چشم‌هایم از فرط تعجب گشاد شد، با ابروهایی بالا پریده پرسیدم:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟ چطور فهمیدی اینجام؟
آلثیا با سکوت به چشم‌هایم خیره شده بود، سرش را کمی کج کرد و آرام گفت:
- صدای مراسم جادوگرا می‌اومد، ترسیدم و بو کشیدم و پیدات کردم.
با اینکه قانع نشده بودم از حرف‌هایش، آرام سری تکان دادم که دخترک با خستگی همچون پری سبک روی تخت دراز کشید و به دقیقه نکشید به خوابی عمیق فرو رفت.
 
Last edited:

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,049
Time online
17d 7h 49m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #14
•12•
قدم‌هايم را آهسته كردم. نزديک تخت ایستادم و پتو را روي اندام نحیفش كشيدم. قالی‌های زربفت زير پاهايم صدای خفه‌ای داشتند، انگار بر روی ابرها راه می‌روم.
نشستم روی زمين و پشتم را به ميز كوچک تكيه دادم. سينه‌ام سنگين بود انگار كوهی روی آن گذاشته باشند. چطور ممكن بود در عرض چند روز، دل همچون سنگ من برای كسی كه چند روز بیشتر نیست او را می‌شِناسم، این‌گونه بتپد؟ حتماً ديوانه شده‌ام.
هر دو خورشید دیگر با غروب مجذوب‌کننده‌شان خودنمایی می‌کردند، اما من هنوز چشم‌هايم را نبسته بودم. با خودم فكر كردم که بايد زودتر رودولف را ببينم. اين اتفاقات اصلاً طبيعی نيست، آن صدای عجیب برای چه کسی بود که اینطور با عصبانیت سخن می‌گفت؟ چه کاری با من داشت؟ به راستی که یک جای کار می‌لنگد!
همين كه چشم‌هايم داشتند سنگين مي‌شدند، صدای در كوبيده شد. با هین بلندی از جا پریدم. الهه هرا را ديدم كه مثل روحی سفيد پشت در ايستاده بود!
با غضب گفتم:
- چه چیزی شمارو وادار کرده که اینطور با ضربه‌های محکم در بزنید؟!
الهه هرا با ابروهای بالا پریده گفت:
- مهمون داری شاهزاده. بيا اتاق ميهمان.
بوی خوبی از این مهمان ناخوانده به مشامم نمی‌رسد، خدایان کوه المپ به ما رحم کنند!
به سمت در اتاق رفتم اما مکث کردم و به تخت مرتب شده خیره شدم، یعنی کجا رفته است؟ چطور از بین آن‌همه نگهبان رد شده است؟ مغزم دیگر به مرز انفجار رسیده بود!
به سمت سالن حرکت کردم.
 
Last edited:

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,049
Time online
17d 7h 49m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #15
•13•
سالن پذیرایی با صندلی‌های بلند پشتی‌دار از جنس چوب آبنوس و روکش مخمل قرمز پوشیده شده بود، میز وسط سالن از همان جنس آنقدر بزرگ بود که گویی برای ضیافتی با حضور تمام خدایان المپ طراحی شده بود. روی آن، جام‌های بلورین پر از شهد انار و ظروف طلاییِ حکاکی‌شده با صحنه‌های نبردِ تایتان‌ها چیده شده بود.
در دو طرف سالن، نگهبانانِ زره‌پوشِ هادس صاف ایستاده بودند سایه‌های بی‌چهره‌ای با چشم‌هایی که مثل ذغالِ گداخته می‌درخشید. پشت سر آپاتی، ندیمه‌هایش با لباس‌های سیاهِ ابریشمی بی‌حرکت مانده بودند، انگار مجسمه‌هایی از شبِ جامد بودند. آپاتی، پرنسس سرزمین هادس روی صندلی سلطنتی که با نشان‌های مارهای دوسر تزیین شده بود لم داده بود و با نوک انگشتانش لبهٔ جامش را نوازش می‌کرد. نگاهش سرد و تیز مثل تیغ به در دوخته شده بود، گویی مدت زیادی بود که منتظر نشسته بود.
پرنسس آپاتی با لبخندی كه از آن بوق تمسخر می‌آمد، گفت:
- عزيزم، چقدر دلم برات تنگ شده بود!
نگاه سردی به او انداختم.
با بی‌تفاوتی گفتم:
- خوش اومدی، فقط كاش قبلش خبر می‌دادی، انتظار دیدنت رو نداشتم.
دستش را به بازويم انداخت. حالت چهره‌اش واقعاً حال بهم زن بود:
- چرا اينقدر سردی؟ من که نامزدتم عزیزم!
نامزد، نامزدی که هیچ علاقه‌ای به او نداشتم و باعث این پیمان کسی نبود جز هرا و زئوس، حتی فرزند آنها هم از دستشان آرامش ندارد و آن وقت انسان‌ها از اینان گله دارند.
با کنار زدن آپاتی، روی یکی از مبل‌های تک نفره نشستم و یکی از پاها را روی دیگری انداختم، چطور باید این موجود موذی را تحمل می‌کردم؟ حتی فکر کردن به این هم عذاب‌آور است!

هادس: سرزمین ارواح و مردگان در یونان باستان که توسط برادر زئوس اداره می‌شود.
 
Last edited:

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,049
Time online
17d 7h 49m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #16
•14•
با نگاهی سرد و سنگین، مانند تیغی یخ‌زده، بر چهرهٔ الههٔ هرا لغزیدم. گویی از پشت پردهٔ سپیده‌دم، راز آشفته‌حالی مرا خوانده بود.
هرا با لبخندی که بیش از آنکه گرمابخش باشد، چون تیغی در غلاف می‌درخشید، پرسید:
ـ چه چیزی شما رو به اینجا کشونده پرنسس؟
آپاتی، بی‌اعتنا به پرسش او، به ناخن‌هایش خیره شده بود، ناخن‌هایی بلند و سرخ‌فام، گویی هر یک با خون مردگان سرزمین هادس رنگ آمیزی شده‌اند. سرانجام، با صدایی که گویا از پشت دیواری از بی‌میلی می‌گذشت، پاسخ داد:
ـ اومدم تا خبر بدم که چند جادوگر زندانی از سرزمین من فرار کردند و ظاهرا در اینجا خراب‌کاری‌هایی کردند. نامزد گرانقدرم، که این روزها بیش از اندازه توی جنگل‌ها پرسه می‌زنه بی‌گمان حضورشون رو احساس کرده.
سپس نگاهی آمیخته به تمسخری زهرآگین به من انداخت و افزود:
ـ درسته عزیزم؟
ابروهایم را بالا انداختم و با لحنی که در پسِ خنده‌ای نیشدار پنهان بود، گفتم:
ـ اوه، همسر آیندهٔ عزیزتر از جانم! به نظر می‌رسه عمو جان باید از سپردن تاج و تخت به دست‌های ناآرام تو صرف‌نظر کنه. فرمانروایی، نه تنها هوشی نافذ، که خونسردیِ آهنین می‌طلبه و خب نمیدونم باور کنم که خودت دستی توش داشتی یا نه؟ در ضمن، برای کسی که جادوگرهاش فرار کردند، خیلی خونسرد به نظر می‌رسی!
گردنم را به نرمی کج کردم و با چشمانی که از قهقهه‌های خاموش می‌درخشید، پرسیدم:
ـ درست است، عزیزم؟
سرخ‌رنگِ خشم بر چهرهٔ آپاتی، مانند شعله‌ای در سپیده‌دم، گسترش یافت صحنه‌ای که بی‌تردید صبحِ تباه‌شده‌ام را ناگهان شیرین کرد. آپاتی دهان گشود تا سخنی بگوید، اما پیش از آن، رُز با قامتی خمیده و چهره‌ای رنگ‌پریده در آستانهٔ تالار ظاهر شد و با صدایی کم‌جان خبر از آماده‌شدن صبحانه داد.
همگی به سوی میز غذا روانه شدیم. دستم را بر شانهٔ لرزان رُز نهادم و آهسته پرسیدم:
ـ رُز، خیلی پریشان‌حال به نظر می‌رسی!
رُز با چشمانی گشاده که گویی تمام شب را با اشک گذرانده بود به من خیره شد و زمزمه کرد:
ـ سرورم، پگاسوس از نیمه شب تا سپیده‌دم فریاد و ناله می‌کرد و شیهه می‌کشید، نه غذایی از دستم خورد و نه حتی خوابید، الان هم مثل یک جنازه گوشه اسطبل افتاده.
چشمانم از شگفتی گشاد شد. پگاسوس، آن اسبِ آسمانیِ همیشه سرفراز، هرگز چنین ناتوان نبوده بود! بی‌شک اتفاقی او را اینچنین آزرده کرده است.
پس از صرف صبحانه، به سوی رودولف روانه شدم تا مرا در بازدید از پگاسوس همراهی کند.
 

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,049
Time online
17d 7h 49m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #17
•15•
هوا پر از بوی نم و خون بود. پگاسوس روی زمین دراز کشیده بود، بال‌های سپیدش که همیشه مثل ابریشم می‌درخشیدند، حالا خاک‌آلود و بی‌جان روی زمین پهن شده بودند. سینه‌اش تندتند بالا و پایین می‌رفت، انگار داشت برای آخرین بارها نفس می‌کشید. جای گاز گرفتگی روی گردنش عمیق و سیاه بود، گویی چیزی شیطانی از گوشت او تغذیه کرده بود. دستم را روی پهلوی داغش گذاشتم، حرارت بدنش مانند آتش زیر خاکستر بود. قلبم به تپش افتاد؛ این موجود نجیب که همیشه سرشار از زندگی بود، حالا داشت مثل برگ پاییزی می‌لرزید.
رودولف معجون را روی زخم ریخت. پگاسوس ناگهان چشمانش از درد گشاد شد و شیهه‌ای کشید که انگار از اعماق جهنم برخاسته بود. صدا آنقدر بلند بود که ستون‌های اسطبل به لرزه درآمدند و من بی‌اختیار گوش‌هایم را گرفتم. سپس ناگهان سکوت همه جا را فرا گرفت. پگاسوس بی‌حرکت افتاد، فقط نفس‌های کوتاه و بریده‌اش می‌گفت هنوز زنده است. اشک به چشم‌هایم هجوم آورد، اما آن‌ها را پاک کردم. "نه، نباید ضعف نشان بدهم، نه الان."
رودولف با چهره‌ای درهم‌رفته به من نگاه کرد. چشم‌هایش پر از ترس بود، ترسی که در آن مردی که همیشه شوخ‌طبع بود، دیده نمی‌شد.
- این دیگه یه اتفاق عادی نیست!
صدایش میلرزید:
- اگه هرا همینجوری ادامه بده، مجبورم به خدایان کوه المپ گزارش بدم.
دستم را روی بازویش گذاشتم و با نفس‌هایی نامنظم گفتم:
- می‌دونی یعنی چی رودولف؟ یعنی جنگ.
او سرش را تکان داد و نگاهش به زمین دوخت:
- می‌دونم؛ ولی دیگه چاره‌ای نیست.
سعی کردم با یک شوخی تنش را بشکنم:
- پس یعنی می‌خوای تاج و تخت رو پس بگیریا؟
رودولف ناگهان خندید، خنده‌ای که ته آن غمی قدیمی خوابیده بود.
- تو که بهتر از من می‌دونی من اصلا آدم قدرت نیستم.
- ولی تو فرزند ارشد بودی.
- ارشد بودن کافی نیست. تو... تو رهبری توی خونت داری.
نفس عمیقی کشیدم. حرفش درست بود، اما منم مثل او از این بار فراری بودم.
برای لحظه‌ای سکوت کردیم. باد از میان درزهای اسطبل می‌وزید و صدایی همچون نجوای ارواح می‌ساخت. رودولف دستش را روی شانه‌ام گذاشت و محکم فشار داد.
— مهم نیست چی تصمیم بگیری، پشتت هستم، همیشه و همه‌جا.
چشم‌هایم را بستم. احساس کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته می‌شود. شاید راه‌حلی وجود داشت، شاید.
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom