• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

آینازاولادی

[مدیر ارشد بخش عمومینو+مدیر تالار مینیمال+گرافیست]
Staff member
LV
2
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
263
Awards
4
سکه
1,430
Picsart_25-09-12_16-27-14-970.png
نام اثر: خواب سفید
نویسنده: آینازاولادی
ژانر: فانتزی، ترسناک، درام
ناظر= @gece ayı
«این داستان پیش‌تر با عنوان دیگری به نام
رویای سفید در انجمن همکار منتشر شده بود که نام آن متوجه شدیم تکراری است، اما اکنون با بازنگری و نام جدید ارائه می‌شود.»
خلاصه:
«همیشه می‌دانستم ما به جایی که زندگی می‌کنیم محدود نیستیم! جای دیگری نیز وجود خواهد داشت که چشمان مادی ما آن را نمی‌تواند درک کند و ببیند!»
تمامی شخصیت‌ها، مکان‌ها و اتفاقات این کتاب غیر واقعی و زاده تخیل و ذهن نویسنده می‌باشد.
 
Last edited:
امضا : آینازاولادی

آینازاولادی

[مدیر ارشد بخش عمومینو+مدیر تالار مینیمال+گرافیست]
Staff member
LV
2
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
263
Awards
4
سکه
1,430
08670601-1BAD-4394-8733-E43141310693.png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌​


برای آگاهی از قوانین تایپ داستانک به لینک زیر مراجعه کنید:​




‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌​




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:
‌​


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:
‌​


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
‌​


‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

آینازاولادی

[مدیر ارشد بخش عمومینو+مدیر تالار مینیمال+گرافیست]
Staff member
LV
2
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
263
Awards
4
سکه
1,430
مقدمه: وقتی چشمانت را می‌بندی همیشه انتظار نداشته باش که سر جای قبلی‌ات بیدار شوی!
این انتظاری فان و بی‌فایده است.
 

آینازاولادی

[مدیر ارشد بخش عمومینو+مدیر تالار مینیمال+گرافیست]
Staff member
LV
2
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
263
Awards
4
سکه
1,430
••• قسمت اول، آرامش سفید •••
- چشمانم را می‌بندم تا در خوابی عمیق فرو روم. یک، دو، سه... خوابی عمیق را تجربه خواهم کرد. چشمانم را مالش می‌دهم و با خمیازه‌ای عمیق از خواب بلند می‌شوم؛ من کجا هستم؟ احساسم می‌گوید مرا در خواب دزدیده‌اند! از جایم بلند شده و چرخی در محوطه‌ی کلبه زدم. پیراهنی بلند و سفید رنگ به تن داشتم؛ واو، دختر این‌جا خیلی رویایی‌ است. کلبه بزرگ و چوبی است، فضای آن دراماتیک و روشنایی آن بسیار کم است؛ آرامش را می‌توانم با تمام وجودم احساس کنم. هیچ‌کسی این‌جا نیست!
موهایم باز و تا کمرم را پوشانده است؛ از پله‌های اتاق خواب پایین آمدم تا کمی بیشتر اطلاعات کسب کنم. تا چشمانم به تاریکی عادت کند کمی طول خواهد کشید؛ خب، حالا بهتر می‌توانم فضا را ببینم. آشپزخانه‌ی تمام چوبی و سنگ کاری شده‌ی خانه‌ در ضلع شمالی محوطه قرار داشت و موازی پنجره‌های بزرگ و شیشه‌ای که سرتاسری از زمین تا سقف را آراسته بودند قرار داشت. شومینه کنار پنجره‌ها و در گوشه‌ی چپ خانه بود؛ کف تمام پارکت است. من می‌توانم جیر جیر چوب‌هایش را زیر پاهایم احساس کنم! آتش روشن شومینه خانه‌ را کمی روشن کرده. صحنه‌ی پشت شیشه‌ها بسیار زیباست، طبیعتی سبز رنگ و پر از طروات و شادابی.
درب خانه را پیدا کردم، حال وقت فرار است! با پاهای بــ*ره*نه‌ام به سمت دشتی زیبا که روبرویم قرار داشت رفتم؛ هوا گرگ و میش است. احساس کردن سبزه‌ها زیر پاهایم زیادهم جالب نیست؛ نه تا وقتی که باران ببارد! باران باریده و مرا حسابی دارد خیس می‌کند. احساس می‌کنم موش آب کشیده شده‌ام، اما بهترین احساس دنیا را تجربه کردم. به راهم ادامه می‌دهم، جنگل را پیدا و به درون آن نفوذ کردم.
درختان سبز تا آسمان قد کشیده‌اند و روشنایی خورشید فروزان را پوشانده‌اند تا جنگل حریم تاریک خودش را حفظ کند. صدای جوی آب را می‌شنوی؟
به دنبالش افتادم.
از صخره‌ها بالا رفتم و پریدم، برگ‌های درختان را که به گل و خاک مرطوب آغشته شده‌اند را زیر پا‌هایم حس کردم. سُر خوردم، آخ...
دستم زخمی شد؛ بلند شدم و به راهم یواش یواش ادامه دادم. به جوی آب رسیدم، بسیار زلال و شفاف است.
مقداری از آن را با دستانم نوشیدم و بازهم به جلو رفتن و اکتشاف ادامه دادم. آب رودخانه بسیار خنک و گوارا است. به جایی رسیدم که از تمام منطقه عجیب تر و جالب تر است؛ برف بر روی گونه‌های شاداب زمین نشسته! خدای من...
خیلی سرد و یخ است، پا‌هایم آن‌ها را حس می‌کند.
جلوتر که می‌روم رودخانه‌هم آغشته به برف و یخ، اما روان است. صدای بلبل و پرندگان بیرون از حیطه‌ی درختان جنگل را می‌شنوی؟ خیلی رویایی و آرامش بخش است. نور خورشید از میان شاخ و برگ‌ درختان جنگل به اندازه‌‌ی کورسویی نفوذ کرده.
برف بر روی شاخ و برگ درختان نشسته و نور را انعکاس می‌دهند. آب رودخانه را با شست‌پایم تست کردم، سرد است! ساعتی را بر روی درختی آن‌طرف رودخانه دیدم؛ زمان دارد می‌گذرد، صدایی شنیدم! توام‌شنیدی؟
- زودباش برگرد به رخت‌خواب!
- به سرعت دویدم و تمام راه را برگشتم، از دشت گذر کردم و خودم را به کلبه رساندم؛ درب را بستم و آهی کشیدم، هوف خدای‌ من ساعت کجاست‌؟ ساعت روی دیواره، می‌بینی؟ هی دختر داره دیر می‌شه! اما هنوز وقت برای نوشیدن یک لیوان قهوه‌ی گرم زیر پتو بر روی کاناپه‌ی روبه‌روی شومینه و تماشای غروب بارانی جنگل از پشت شیشه‌های کلبه هست! بعد از تماشای باران آرامش بخشی که قطرات آن هم‌چون نوازش مادر بر روی شیشه‌ها می‌خوردند به اتاق خواب رفتم؛ هنوز پنج دقیقه باقی مانده. پنجره‌ی اتاق شیروانی‌ای که به عنوان اتاق خواب برایم در نظر گرفته بودند کوچک بود؛ درون تختم دراز کشیدم و چشمانم را بستم؛ یک، دو، سه...
این‌بار که بیدار شدم خودم را درون اتاق‌ خواب خانه‌ی خودمان دیدم، اما اگر تمامش یک خواب بود پس آن همه احساسات و این جای زخم که باقی مانده چه می‌گویند؟ مادرم صدایم می‌زند باید بروم! تا تجربه‌ی بعدی خدانگهدار.
#خواب‌سفید
#آینازاولادی
 
Last edited:

آینازاولادی

[مدیر ارشد بخش عمومینو+مدیر تالار مینیمال+گرافیست]
Staff member
LV
2
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
263
Awards
4
سکه
1,430
••• قسمت دوم، ترس و تنش، بخش اول •••
- سلام! من الان در حال صرف شام هستم؛ با من همراه شو. مادر، لطفا یکم بیشتر برای من ماکارانی بکش.
مادرم اخمانش را درهم گره زد و آماده‌ی نصیحت کردن من شد.
- دختر جون چقدر می‌خوای غذا بخوری؟ مریض یا چاق میشی!
- با این حال دلش نیامد و مقدار بیشتری برایم کشید. تند تند غذایم را تمام کردم تا بتوانم به دیدن برنامه‌ی مورد علاقه‌ام برسم.
- ظرف‌ها رو نمی‌شوری؟
- برگشتم و با دهان پر پاسخ دادم:
- مادر، تروخدا این دفعه رو بی‌خیال من شو!
- برو، طبق معمول از زیر کار فقط در میری.
- نزدیکش شدم و با همان دهان چرب صورتش را گرفته و بوسیدم.
- ای وای دختر، کثیف و چرب و چیلی کردیم!
صورتت رو بشور بعد ماچ و موچ راه بنداز.
- فرار کردم و پریدم بر روی کاناپه‌ی جلوی تلوزیون تا بتوانم برنامه‌ی مورد علاقه‌ام را تماشا کنم.
*** ساعت ۱۲ شب ***
- بالاخره برنامه‌ی تلوزیون تمام شد؛ برگشتم تا مادرم را صدا بزنم که متوجه‌ی وضعیت خاص خانه شدم. خانه‌ی بزرگ ما بسیار تاریک و خوفناک شده است، مادرم کجاست؟ مادر! مادر!
چندین بار او را صدا زدم اما چیزی نشنیدم، تلوزیون دیگر برنامه‌ای برای تماشا نداشته و تمام برفک شده. دنبال گوشی‌ام می‌گردم، چرا پیدایش نمی‌کنم؟ نمی‌فهمم! خدای من چقدر وضعیت بدی‌است. جلو رفتم مقداری نور درون فضا هست اما نمی‌دانم منشااش کجاست.
دست از نرده‌های چوبی وسط سالن خانه گرفتم تا بتوانم بالا بروم، خیلی تاریک و ساکت است؛ این موقعیت عجیبی است.
دو پله‌ی اول را که گذراندم، صدایی شنیدم.
مو به تنم سیخ گشت؛ میخ کوب شدم.
سرم را کج کردم و تلوزیون را تماشا کردم.
تصاویری عجیب دارد نمایش می‌دهد، باورم نمی‌شود؛ مادرم آن‌جاست! او روبه‌روی تلوزیون ایستاده و آن را تماشا می‌کند.
صداها برایم نامفهوم و تصاویر محو هستند.
پایین آمدم تا به سمت مادرم بروم، نزدیکش شدم و به تلوزیون خیره گشتم.
تصاویر ارواح افرادی است که قبل از ما در این‌ مکان زندگی می‌کردند. خدای من! من چه می‌بینم؟ دستم را با ترس بر روی شانه‌های مادرم گذاشتم تا صدایش بزنم و اورا از آن خانه خارج کنم. برگشت اما به یک‌باره غیب شد.
مادر؟ کجا رفتی؟ بیا از این‌ خانه بریم! باید برویم جای جدید، من دیگر نمی‌توانم در این مکان زندگی کنم! سایه‌ای را بالای پله‌ها دیده بودم که این تصمیم را گرفتم.
صدایی از مادرم نشنیدم؛ به کنج خانه رفتم و سعی کردم با تلفن‌ خانه شماره‌اش را بگیرم یا با پلیس تماس حاصل کنم، نمی‌دانم چرا صداهای پشت تلفن را کامل نمی‌شنیدم. خیلی ترسیده‌ام! یک نفر باید بتواند به من کمک کند!
کنج خانه مادرم را دیدم که به من زل زده، مادر؟ چشمانش تمام سفید و قیافه‌ای ترسناک به همراه چهارتا دست دارد.
سریع حمله کرده و در صورت من ظاهر گشت ترسیدم و سعی کردم جیغ بکشم.
چشمانم را باز کردم.
رو‌به‌روی تلوزیون نشسته‌ام و برنامه همچنان درحال پخش است.
مادرم با صدای جیغ من دوان دوان و هراسان بالا سر من آمد.
- دخترم حالت خوبه؟ چیزی شده؟ خواب دیدی؟ صبر کن تا برات یک لیوان آب قند بیارم.
- هنوز هم از تصاویری که دیده‌ام در شوک‌ام، ولی من مطمئن هستم که واقعی بود!
به مادرم که در آشپز خانه‌پشت سرم داشت لیوان آماده می‌کرد نگاه کردم‌.
آیا او واقعا مادر من است؟ آیا من واقعا بیدار شده‌ام؟
#خواب‌سفید
#آینازاولادی
 
Last edited:

آینازاولادی

[مدیر ارشد بخش عمومینو+مدیر تالار مینیمال+گرافیست]
Staff member
LV
2
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
263
Awards
4
سکه
1,430
••• قسمت‌سوم، ترس و تنش، بخش دوم•••
- از آن شب عجیب به بعد دگر اتفاقی عیجب برایم در این خانه‌ی جدید رخ نداده؛ هنوزهم نمی‌فهمم که چرا و به چه علت درون خواب خانه را پر از ارواح دیدم. این خانه نو ساز است و در یکی بهترین مناطق پاریس است. راستی تا به حال به شما نگفته‌ام که من اهل کجا هستم؟ من دختری اهل فرانسه هستم؛ البته درخیال‌های شما وجود دارم. من درون دنیای موازی‌ شما می‌زیستم!
اما خودم‌ هم خبری از این قضیه ندارم، البته مثلا!
بیایید فرض کنیم من و تمام قصه‌هایم توهم هستیم. اما من فکر می‌کنم که زنده و دنیایم واقعی است! خب... بدیهی است که چنین افکاری داشته باشم. بگذریم، الان من باید به خانه بروم، خانه‌ی رویایی‌ام. می‌خواهيد نام مرا بدانید؟ من جولیا هستم، جولی صدایم کنید!
ظاهر خاصی ندارم؛ موهای بلند مشکی و پوست سفید، همانند دیگر دختران جهان‌. تو هرگز نمی‌توانی صورت مرا تصور یا تشخیص بدهی، من هم نمی‌توانم تو را واضح ببینم یا تشخیصت بدهم!
کلید را درون قفل درب قرار داده و بازش کردم و وارد خانه‌ام شدم. نور آفتاب پاییزی خانه را گرم و دلنشین کرده‌است. لباس‌هایم را درون اتاقم عوض و به طبقه‌ی همکف رفتم تا چای درست کنم. بعد از صرف چای به طبقه‌ی بالا و اتاق خودم‌ در زیر شیروانی رفتم. درب آن را بسته و بر روی تخت خود دراز کشیدم؛ پتو را بر سر خود کشیده و در گرم و نرم ترین نقطه‌ی جهان پناه گرفتم‌. پنجره‌ی رو‌به‌رویم آسمان آبی و بارانی را نشانم می‌داد. چشمانم گرم و آهسته به خواب عمیقی فرو رفتم‌. چشمانم را باز کردم و خود را درون یک محوطه‌ی باز دیدم.
آسمان نیلی رنگ و ستارگان خودنمایی می‌کردند؛ درختان نوک تیز و مرتب شده احاطه‌ام کرده ‌اند. سنگ‌ فرش‌های سفید را دنبال کردم، یک حوضچه‌‌ی گچی؟
ابرها بر روی زمین آمده‌اند! باورم نمی‌شود.
آدم‌های زیادی آن‌جا صف بسته‌اند، جلو می‌روم تا بفهمم کجا هستم.
انتهای صف یک واگن قطار یاسی رنگ که با ستاره‌های سفید رنگ آراسته شده، منتظر حرکت است.
مامور قطار ایستاده تا همه‌را سوار کند.
درون صف ایستادم؛ ابرهای دور بر قطار که روی زمین هستند بسیار مرا کنجکاو و شگفت زده کرده‌اند.
می‌خواهم امتحانش کنم! بالاخره نوبت به من‌هم رسید؛ جلو رفتم و با مامور قطار رخ در رخ شدم.
نگاهم کرد اما چیزی به زبان‌ نیاورد، با سر تکان دادن به من فهماند که می‌توانم سوار شوم.
بالا رفته و سوار شدم؛ در انتهای واگن و بر روی آخرین صندلی در کنار پنجره نشستم.
بقیه مردم نیز همراه من بودند.
درب قطار بسته شد، درون واگن نیز پر از ابرهای یاسی رنگ و درخشان است.
قطار شروع به حرکت کرد؛ اما من احساس یک نیروی عجیب را درون خودم دارم.
یک نیروی عجیبی دارد روح مرا انگار می‌کشد!
قطار بر روی آسمان نیلی درحال پرواز است.
ترسیده و پشیمان گشته‌ام، حال وقت فریاد است.
- آقای راننده لطفا نگه دارید! من نمی‌خواهم با شما بیایم، پشیمان شده‌ام! من نباید با شما باشم.
تمام مردم درون واگن برگشتند و من را نگاه کردند، سکوت سنگینی میان آن‌ جمعیت وجود داشت.
چرا آن‌ها کم رنگ و مبهم شده‌اند؟
از ترس بیشتر فریاد زدم؛ انگار که فهمیده‌ام دارند مرا کجا می‌برند. تمام تلاشم را کردم تا با آن‌ها همرا نشوم و مسیر را ادامه ندهم.
ناگهان از خواب پریدم.
خود را درون اتاق یافت کردم.
- خطر از بیخ گوشم گذشت کرد! دیدی؟ نزدیک بود با آن‌ها من هم وارد دنیای مردگان بشوم!
 

آینازاولادی

[مدیر ارشد بخش عمومینو+مدیر تالار مینیمال+گرافیست]
Staff member
LV
2
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
263
Awards
4
سکه
1,430
•••قسمت‌ چهارم، چهره‌ی هیپنوتیزمی•••
- می‌خواهم کمی از اتفاق عجیبی که اولین بار در کودکی تجربه‌اش کردم تعریف کنم؛ من جولی هستم و این‌جا مرز بین دنیای متفاوت من و تو است.
کودکی شش ساله بودم که به ابتدایی می‌رفت.
شبی در کنار مادرم بعد از دیدن یک فیلم اکشن، درون پذیرایی خوابیدم؛ با توجه به این‌که زمستان و شومینه روشن است گرمای دل انگیز باعث خوابیدن ما در کنار کاناپه و تلوزیون شد.
نور آتش سرخ رنگ زیبای شومینه فضای تاریک آن‌جا را بسیار دل انگیز کرده.
چشمانم را بستم تا زیر پتوی گرم به خوابی عمیق درون آغوش مادرم روم.
چشمانم را باز کردم.
همه چیز نا مفهوم و تاریک است.
- این‌جا چخبره؟ تو کی هستی؟
یک هاله‌ی نامعلوم کنار شومینه دیدم که نشسته و به من خیره گشته.
نویزها و صداهای عجیبی می‌شنیدم.
جلو رفتم و روبه‌رویش نشستم تا بتوانم تشخیصش دهم و با او صحبت کنم.
یک دختر با روپوش دبیرستانی مقابل من نشسته است.
صورتش نامرئی یا نامفهوم، شایدم نامعلوم است؟
دقت بیشتری کردم.
صورتش به یک ماسک بیضی با خمس‌‌های سفید، مشکی می‌ماند.
نه! دقیقا همین‌طور است.
حاشیه‌های سفید، مشکی شروع به چرخیدن در صورت آن دختر ساکت کردند.
هرچه می‌چرخیدند نویزهای شدتش بیشتر و دنیا برای من نیز به چرخش در‌می‌آمد.
سردرد عجیب و فشار شدیدی را احساس کردم.
از آن‌جایی که سن زیادی نداشتم و این اولین تجربه‌ی عجیب من بود، از خواب با ترس پریدم.
اما دیگر کسی آن‌جا نبود.
آن فرد عجیب غیب شده.
مادرم مرا آرام کرد.
دیگر او را تا به امروز ملاقات نکردم.
 

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom