قسمت اول
تابستانِ بدی بود؛ داغ، بیآب، بیبرق.
جنگ بود و ترس و تاریکی.
مسعود «د»، مثلِ آدمی افتاده در عمقِ خوابی آشفته، گیج و منگ و کلافه، دستِ زن و بچههایش را گرفت و شتابان راهیِ فرنگ شد.
بیآنکه بداند چه آیندهای در انتظارش است.
نمیخواست عاقل و محتاط و دوراندیش باشد.
نمیخواست با کسی مشورت کند؛ با آنهایی که از او باتجربهتر بودند، آنهایی که از هرگونه جابهجایی و تغییر میترسیدند یا به خاک و سنت و ریشه اعتقاد داشتند و ماندنشان بر اساس تصمیمی اخلاقی بود.
مسعود «د» از جنگ بیزار بود و از مرگ واهمه داشت.
دلهرههای شبانه توان و قرارش را گفته بود و اضطرابِ دردناکِ سحرگاهی آزارش میداد.
میبایست میرفت؛ میبایست میگریخت و در جایی امن ساکن میشد، جایی دور از هیاهو و بمب و انفجار، دور از امکانِ مرگ و جنون و انقلاب.