به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
***


نام کتاب : خانه ای در آسمان

داستان کوتاه

اثر : گلی ترقی

تایپیست : @mahban
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت اول

تابستانِ بدی بود؛ داغ، بی‌آب، بی‌برق.
جنگ بود و‌ ترس و تاریکی.
مسعود «د»، مثلِ آدمی افتاده در عمقِ خوابی آشفته، گیج‌ و منگ و کلافه، دستِ زن و بچه‌هایش را گرفت و شتابان راهیِ فرنگ شد.
بی‌آن‌که بداند چه آینده‌ای در انتظارش است.
نمی‌خواست عاقل و محتاط و دوراندیش باشد.
نمی‌خواست با کسی مشورت کند؛ با آن‌هایی که از او باتجربه‌تر بودند، آن‌هایی که از هرگونه جابه‌جایی و تغییر می‌ترسیدند یا به خاک و سنت و ریشه اعتقاد داشتند و ماندنشان بر اساس تصمیمی اخلاقی بود.


مسعود «د» از جنگ بیزار بود و از مرگ واهمه داشت.
دلهره‌های شبانه توان و قرارش را گفته بود و اضطرابِ دردناکِ سحرگاهی آزارش می‌داد.
می‌بایست می‌رفت؛ می‌بایست می‌گریخت و در جایی امن ساکن می‌شد، جایی دور از هیاهو و بمب و انفجار، دور از امکانِ مرگ و جنون و انقلاب.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
کارهایش را پنهانی، مثل بر‌ق‌وباد کرد.
اثاثِ منزلش را به حراج گذاشت و خانه‌اش را مفت‌ومجانی به اولین مشتری فروخت.
ویزا گرفت. بلیت خرید.
باروبندیلش را بست و درست دَمِ رفتنش بود که مثلِ آدم‌های تب‌دار، چشمش به مادرِ پیرش افتاد و زیر پایش خالی شد.

از خودش پرسید که تکلیف او چه خواهد شد؟! دل و روده‌اش، از درد و استیصال چنان به پیچ‌وتاب افتاد که برای آنی جنگ و مرگ از یادش رفت و تصمیم به ماندن گرفت.

مهین‌بانو تمامِ این مدت نگاه کرده بود؛ بدونِ پرسش یا اعتراض یا ابرازِ وجود.
دیده بود که داروندارِ او را به فروش گذاشته‌اند و چیزی نگفته بود.
دیده بود که مردمانِ غریبه در اتاق‌های خانه‌اش می‌چرخند و ل*ب ‌تَر نکرده بود.

نشسته بود کنجی پای دیوار، روی قالیِ بزرگ تبریز ــ یادگار اجدادی ــ و دستش را با حسرتی پنهان کشیده بود به گل‌های مخملیِ فرش و طرح‌های رنگینِ طلایی ــ ته‌ماندۀ روزهای پیشین ــ آخرین تماسِ سرانگشتانش با آن جسمِ مأنوسِ قدیمی، مثلِ دست کشیدن به بدنی نیمه‌گرم در واپسین لحظات زندگی.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
چنگ انداخته بود به ریشه‌های رو میزی که یک‌آن نگه‌اش دارد، و چشمش دویده بود دنبالِ کاسه‌های گل‌مرغی، که دست‌به‌دست می‌گشت و چراغ‌های پایه‌بلندِ روسی که به فروش رفته بود؛ خواسته بود بگوید:

«نه! بقچه‌های ترمه و آینۀ عقدم را نمی‌دهم»

یا چیزی را بردارد و پنهان کند، ولی هیچ نگفته بود.
نشسته بود یک گوشه، خاموش و نامرئی، پُر از زخم‌های درونی، شاهدِ رفتنِ میز و صندلی و بشقاب‌های چینی و قاب‌های طلایی؛ مثلِ سفرِ غم‌انگیزِ بچه‌های مادری پیر به شهرهای اجنبی.
فهمیده بود که روزگاری سخت در انتظارش است، و پذیرفته بود.

گِله‌ای از پسرش نداشت.
خودش سال‌ها پیش، خانه را به اسم او کرده بود.
قرارشان این بود که خانه را پیش‌از مرگِ او نفروشند، و این قراری کهنه بود، مال آن‌وقت‌ها، پیش‌از انقلاب و جنگ، پیش‌از ترس‌ولرز و پریشانیِ بچه‌ها. و مهین‌بانو چیزی جز سلامتی و خوشبختی پسرش نمی‌خواست، یا دخترش که شوهرِ انگلیسی داشت و در تهران نبود.

فرشِ زیرِ پایش را هم می‌داد، که داده بود؛ یا جانش را که رو به انتها می‌رفت و طالبی نداشت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
بچه‌هایش هم عاشقِ او بودند و مسعود «د» هرگز به این فکر نبود که مادرِ پیرش را بگذارد یا او را بی‌خانه و بی‌مال‌ومنال به‌امان خدا بسپارد و گلیمِ خودش را از آب بکشد.

منتها در آن پریشانی و بی‌سامانی، در جنونِ جنگ و بمباران و امکانِ مرگ، هوش‌وحواسش را از دست داده بود و مسئول کارها و خواسته‌هایش نبود.

این را مهین‌بانو می‌دانست و سکوت و تسلیم و رضایتش از این ادراکِ مادرانه بود. البته گریه کرده بود، مفصل هم گریه کرده بود؛ پنهانی و دور از چشمِ دیگران، شب در تاریکی و زیرِ ملافه یا روز توی حمامِ دربسته و پشتِ کاج‌های بلندِ باغچه.

ترمه‌ها و فرش‌ها و اشیای قدیمی ــ یادگار پدر و شوهر و روزهای خوب جوانی‌اش ــ را دوست داشت؛ با آن‌ها پیر شده بود و میانشان الفتی دیرینه بود.
خاطره‌هایش مثل هزاران تصویرِ پراکنده در فضا، در اتاق‌های خانه می‌چرخیدند و ردِ پا و جای انگشتانِ کودکی‌اش روی سنگ‌فرشِ حیاط وآجرهای دیوار باقی بود. جز این خانه جای دیگری را برای خودش نمی‌شناخت، و می‌دید که دیگر صاحبِ «این‌جا» نیست؛ صاحبِ هیچ‌جا نیست؛ زیر پایش خالی است و معلق در هواست.

دلش می‌خواست مثل گربه‌ها وقتِ بیماری و مرگ، سرش را زیر می‌گرفت و می‌رفت؛ ناپدید می‌شد.
اما می‌دید که سرحال و زنده است و آمادۀ مردن نیست.
پیری‌اش را دیگران بر او تحمیل کرده بودند.
نگاهِ بی‌رحم و قضاوتِ نامنصفانهٔ آن‌ها بود که سن‌وسالش را تعین می‌کرد و گذشتِ سالیان را به رخش می‌کشید.

تصویری جوان از خودش داشت؛ تصویری منعکس در آینه‌های قدیم، در خاطره‌های خوشِ روزهای پیشین. دلش می‌تپید و چشمش به‌دنبال چیزها می‌دوید.

منتظر آینده بود، منتظر آمدن بهار و تابستان. هزار امید و آرزو داشت؛ برای خودش و برای بچه‌هایش، برای نوه و نتیجه‌هایش.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
هفتادوچهار یا هفتادوشش یا بیشتر؟
این حساب‌ها را دیگران می‌کردند و تاریخِ ازدواج و تولدش را تخمین می‌زدند؛ وگرنه مهین‌بانو از مرزِ چهل‌سالگی نگذشته بود، و این را تنها خودش می‌دانست و حس می‌کرد و باور داشت.

و حالا، بی‌مقام و بدون جایگاه، نمی‌دانست روی کدامین لحظه از زمین افتاده است؛ کیست، کجاست و تکلیفش چیست؟ چیزی اضافی شده بود، خارج از نظامِ کیهانیِ منظومه‌ها، مثلِ ستاره‌ای فروافتاده، تبعید شده به انزوای آشفتهٔ آسمان.

دلش می‌خواست نبود و نمی‌شد.
مرگ با او فاصله داشت.

پاهایش زمین را می‌خواست.
بدنش ذره‌های نور و گرما را می‌بلعید و فکرهایش، با هزار نخِ نامرئی به کنج‌وکنارِ شیرین زندگی گره خورده بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قرار شد که مهین‌بانو را برای چندین هفته یا بیشتر ــ شاید هم دوسه ماه ــ پیش خواهرش بگذارند تا مسعود «د» در پاریس مستقر شود، خانه بگیرد و کار پیدا کند، سروسامانی به زندگی‌اش بدهد، و بعد سرِ فرصت با خیال راحت و قلبی شاد، به دنبال مادرش بفرستد.

دخترش هم به فکر او بود، با وجود کمبود درآمد و گرانیِ زندگی، مرتب از لندن تلفن می‌زد و مادرش را دعوت می‌کرد.

دامادِ انگلیسی هم مرد مهربانی بود و اصرار به پذیرایی از مادرزنش داشت.
منتها، می‌بایست صبر می‌کردند. همه‌چیز بالاخره درست می‌شد؛ شاید هم بهتر از روز اول. مهین‌بانو پُرتحمل و عاقل بود و بچه‌هایش مدیونِ شعور ذاتی او بودند.

دو هفتۀ اول کمی‌ سخت گذشت؛ جابه‌جایی آسان نبود و مهین‌بانو عادت نداشت که شب در منزل این ‌و آن بخوابد.

معتاد به اتاق و تخت و بالشِ خودش بود، معتاد به صداهای کوچه و رفت‌وآمد همسایه‌های قدیمی‌اش، حتی معتاد به بوی کهنۀ آشپزخانه و رطوبتِ آشنای راه‌پله‌های بالا، و البته عطرِ پیچِ امین‌الدولهٔ پای پنجره‌اش، و حضورِ همیشگیِ آن چهار درخت بلند تبریزی ــ هم‌سن‌وسال پدرش.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
خواهرش مهربان و مهمان‌نواز بود و شوهرِ خواهرش، دکتر یونس‌خان، کاری به کار کسی نداشت؛ مردی افسرده و تنها بود و از دوریِ بچه‌هایش غصه می‌خورد.

هر شش فرزندش بعد از انقلاب از ایران رفته بودند.
پسر بزرگش مقیم استرالیا بود؛ دسترسی به او امکان نداشت.

دو دخترش ــ عزیزکرده‌های دوقلو ــ در آمریکا بودند.
پسر وسطی میانِ سنگاپور و تایلند و ژاپن می‌چرخید و آخری مرتب جایش را عوض می‌کرد.
و یکی از دخترها، به‌گمان دکتر یونس‌خان ــ مطمئن نبود حافظه‌اش کار نمی‌کرد ــ تبعۀ کانادا یا هند یا کشوری مجهول در آفریقا شده بود.

دو خواهر به هم نزدیک بودند و مسعود «د» از این نظر نگرانی نداشت.
وجدانش راحت بود، می‌دانست که مادرش راحت است و همین‌طور هم بود.

منتها بمباران‌های شبانه و بعد هم هجوم موشک‌های لعنتی در روحیۀ آرامِ دکتر یونس‌خان تغییری بزرگ داده بود؛ فکرهای عجیب‌غریب می‌کرد و به همه بیخودی سوءظن داشت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
پشتِ در به حرف‌ها گوش می‌داد.
توی کیفِ زن یا چمدانِ خواهر زنش را می‌گشت و خرت‌وپرت‌های ناقابلِ خودش را پنهان می‌کرد و یادش می‌رفت آن‌ها را کجا گذاشته است.

مطمئن بود که مهین‌بانو عینک و فندک او را برداشته است و به زنش می‌گفت و او اعتراض می‌کرد و زن و شوهر بگومگو می‌کردند و مهین‌بانو، کز کرده پشتِ در، مچاله از شرم، به خودش می‌پیچید و روزشماری می‌کرد تا هرچه زودتر راهیِ فرنگ شود و پیش بچه‌هایش سروسامان بگیرد.

دلش هم برای دکتر یونس‌خان می‌سوخت و می‌دانست که کارهایش از روی عمد و بدجنسی نیست.

حتی روزی که انگشتش لای در ماند و ناخنش از بیخ کنده شد، و یا شبی که شوهر خواهر، به دنبال انگشتر عقیقش رختخوابِ او را آشفت و جیب‌هایش را گشت، آه‌وناله یا اعتراض و شکایت نکرد.

با خودش گفت همۀ این لحظه‌ها گذراست و خدا را شکر کرد که بچه‌هایش سالم هستند و خودش هم با وجود همۀ این اتفاق‌ها زنده و هوشیار است.

بالاخره روز موعود فرا رسید.
مهین‌بانو فکر کرد که خواب می‌بیند و اشک‌هایش از شدتِ خوشی سرازیر شد؛ اویی که به‌آسانی پیشِ دیگران گریه نمی‌کرد! دستِ خودش نبود.

سر و روی نوه‌هایش را می‌بوسید و خیالِ خواب و استراحت نداشت، گرچه تمام شب بیدار بود؛ فرودگاه، گمرک، گشتنِ چمدان‌هایش، گم شدن کیفش، جا گذاشتن عینکِ ذره‌بینی و بستهٔ دواهایش، پادرد و سرگیجهٔ ناگهانی و آن دل‌آشوبهٔ لعنتیِ توی هواپیما.

اما اگر ولش می‌کردند می‌خواست تمامِ روز حرف بزند و سر و روی نوه‌ها و پسر و عروسش را ببوسد و توی آن آپارتمانِ قدِ لانه‌موش راه برود و هیجان‌زده و دستپاچه هزار پرسشِ درهم از این و آن بکند.

مهین‌بانو را به‌زور و اصرار دو شبِ اول در اتاقِ بچه‌ها خواباندند؛ برای بچه‌ها در اتاقِ نشیمن تشک انداختند و یواشکی در گوش‌شان گفتند که مادربزرگ از راه رسیده و خسته است، گناه دارد.

بعداً جایش را عوض خواهند کرد و اتاقشان را دوباره پس خواهند داد.
مهین‌بانو اخم و سکوتِ ناراضیِ بچه‌ها را دید و دلش گرفت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
خواست چیزی بگوید اما رویش نشد. جانش را هم نداشت؛ تمامِ تنش از خستگی می‌لرزید.
سرش را روی بالش گذاشت، خوابش برد. غش کرد، اما نزدیک سحر از خواب پرید.

به‌نظرش رسید که وزنه‌ای آهنی روی قفسۀ سینه‌اش گذاشته‌اند و حسی مزاحم و ناشناخته، یک‌جور شرم و احساس حقارت و گناه، مثل درد توی تنش می‌چرخد.

یاد نگاه دلخورانۀ نوه‌هایش افتاد و از این‌که اتاق آن‌ها را غصب کرده بود معذب و ناراحت شد؛ انگار سیخش می‌زدند و توی تشک و بالش زیر سرش سوزن کار گذاشته بودند.

ترجیح می‌داد توی راهرو پشت در، یا چمپاته گوشۀ مبلی کنج دیوار بخوابد و جای کسی را نگیرد.

روز سوم جایش را عوض کردند و مهین‌بانو نفسی راحت کشید.
به او یک تشک اسفنجی سبک دادند که شب‌ها توی اتاق نشیمن می‌انداخت و روزها زیر کاناپه پنهانش می‌کرد.

چمدان‌هایش را گوشۀ آشپزخانه گذاشته بود و کیف دستی‌اش را با خود این‌ور و آن‌ور می‌کشاند. درِ
 
بالا