سنایی
«ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی»، شاعر دربار «بهرام شاه غزنوی» بود؛ پادشاهی که آنقدر به «سنایی» علاقه داشت که مقدمات ازدواج او با دخترش را ترتیب داد. «بهرام شاه» پس از اعلام جنگ با هندوستان، «سنایی» را احضار کرد تا او در جنگ همراهش باشد. گفته می شود «سنایی» در مسیر رفتن به دربار، از کنار باغی گذشت که در آن، مردی م*س*ت را دید که در حال صحبت با خودش بود و با صدای بلند، از نادانی «بهرام شاه» به خاطر جنگ افروزی و گرفتن جان انسان های بیگناه انتقاد می کرد. آن مرد درباره ی زندگی «سنایی» نیز حرف هایی زد و او را شاعری بااستعداد خطاب کرد که با مدح و ستایش از پادشاهی خودخواه و بی منطق، در حال تلف کردن توانایی هایش بود.
صحبت های آن مرد، تأثیر زیادی بر «سنایی» گذاشت و او بلافاصله از سِمَتش در دربار کناره گرفت و پیرو یک استاد «صوفی» شد. عرفان «صوفی گری» در تمامی آثار به جای مانده از «سنایی» به چشم می خورد، به خصوص در شاهکار او کتاب «حدیقه الحقیقه» که به خاطر کاوش در را*ب*طه ی انسان با خدا، یک «حماسه ی عرفانی» لقب گرفته است. نیازی به جست و جو برای یافتن خدا نیست چرا که خدا در خویشتن حضور دارد؛ به همین خاطر انسان برای شناختن خدا باید خودش را بشناسد. این مفهوم، به همراه استفاده ی «سنایی» از شر*اب به عنوان نمادی از ماهیت م*س*ت کننده ی عشق خدا، بعدها توسط شاعران زیادی که از «سنایی» پیروی می کردند، گسترش داده شد.
جاودان خدمت کنند آن چشم سحرآمیز را
زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را
توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من
زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را
گر ل*ب شیرین آن بت بر ل*ب شیرین بدی
جان مانی سجده کردی صورت پرویز را
با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب
جای کِی ماند درین دل توبه و پرهیز را
جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا
وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را
شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را
ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را
گر شب وصلت نماید مر شب معراج را
نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را
اهل دعوی را مسلم باد جنات النعیم
رطل می باید دمادم م*س*ت بیگه خیز را
آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا
در دهیدش آب انگور نشاط انگیز را
منبع: ایران کتاب
«ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی»، شاعر دربار «بهرام شاه غزنوی» بود؛ پادشاهی که آنقدر به «سنایی» علاقه داشت که مقدمات ازدواج او با دخترش را ترتیب داد. «بهرام شاه» پس از اعلام جنگ با هندوستان، «سنایی» را احضار کرد تا او در جنگ همراهش باشد. گفته می شود «سنایی» در مسیر رفتن به دربار، از کنار باغی گذشت که در آن، مردی م*س*ت را دید که در حال صحبت با خودش بود و با صدای بلند، از نادانی «بهرام شاه» به خاطر جنگ افروزی و گرفتن جان انسان های بیگناه انتقاد می کرد. آن مرد درباره ی زندگی «سنایی» نیز حرف هایی زد و او را شاعری بااستعداد خطاب کرد که با مدح و ستایش از پادشاهی خودخواه و بی منطق، در حال تلف کردن توانایی هایش بود.
صحبت های آن مرد، تأثیر زیادی بر «سنایی» گذاشت و او بلافاصله از سِمَتش در دربار کناره گرفت و پیرو یک استاد «صوفی» شد. عرفان «صوفی گری» در تمامی آثار به جای مانده از «سنایی» به چشم می خورد، به خصوص در شاهکار او کتاب «حدیقه الحقیقه» که به خاطر کاوش در را*ب*طه ی انسان با خدا، یک «حماسه ی عرفانی» لقب گرفته است. نیازی به جست و جو برای یافتن خدا نیست چرا که خدا در خویشتن حضور دارد؛ به همین خاطر انسان برای شناختن خدا باید خودش را بشناسد. این مفهوم، به همراه استفاده ی «سنایی» از شر*اب به عنوان نمادی از ماهیت م*س*ت کننده ی عشق خدا، بعدها توسط شاعران زیادی که از «سنایی» پیروی می کردند، گسترش داده شد.
جاودان خدمت کنند آن چشم سحرآمیز را
زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را
توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من
زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را
گر ل*ب شیرین آن بت بر ل*ب شیرین بدی
جان مانی سجده کردی صورت پرویز را
با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب
جای کِی ماند درین دل توبه و پرهیز را
جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا
وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را
شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را
ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را
گر شب وصلت نماید مر شب معراج را
نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را
اهل دعوی را مسلم باد جنات النعیم
رطل می باید دمادم م*س*ت بیگه خیز را
آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا
در دهیدش آب انگور نشاط انگیز را
منبع: ایران کتاب