قسمت اول ....
بعدازظهرِ شنبهای در اوایل بهار بود.
پسرک دست در دستِ خواهرش از میان جمعیتِ خیابان رد میشد. صورتش حالتی داشت که انگار چند لحظهی پیش آن را خوب با آب و صابون شستهاند. او تمایلی به راه رفتن نداشت، و بیشتر برای تماشا و دید زدنِ ویترین مغازهها بهانه میگرفت.
در عوض خواهرش هیچ علاقهای به این کار نشان نمیداد، بلکه سعی میکرد هرچه زودتر او را وادار به راه رفتن کند، اما پسرک مقاومت میکرد. از این رو وقتی دست او را کشید، فریاد پسرک بلند شد.
دختر با نگاهی آکنده از نفرت و خشم به برادرش نگریست. اما وقتی دهان به سخن گشود، کلماتش آکنده از احساس و همدردی بود.
او با لحنی پرعطوفت و مهربان در گوشش نالید: «آه، خدایا به دادمان برس!»
پسرک در حالی که کفِ پا را محکم روی پیادهرو میکوبید، گفت: «ولم کن برم! نمیخوام بیام. میخوام برگردم خونه».
«آخه، جکی تو نمیتونی برگردی خونه. تو باید با من بیای. اگه بری خونه، کشیشِ محل با یک ترکه میاد سراغت».
«من ازش نمیترسم، نمیخوام بیام».
«آه یا عیسی مسیح، واقعاً باعث تأسفه که تو اینقدر بچهی بدی هستی. آه، جکی، دلم برات میسوزه! طفلکِ بیچارهی من. نمیدونم بالاخره اونا برای اینکه اینهمه مادربزرگ بیچاره رو توی دردسر انداختی چیکارت میکنن.
هیچوقت باهاش توی یه اتاق غذا نخوردی! همیشه با لگد به ساق پاهاش زدی! حتی یه بار زیر میز، با کاردِ نونبُری میخواستی منو بکُشی! نمیدونم، جکی، موندم که اون عاقبت به حرفات گوش میده یا نه؟ به گمونم تو رو پیشِ اسقف میفرسته. آه، جکی، فکر میکنی به خاطر اینهمه گناهی که کردی چیکارت میکنن؟»