به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
Screenshot_20240707_171547_Chrome.jpg

***


نام کتاب : اولین اعتراف

نویسنده: فرانک اوکانر

تایپیست : @mahban



بخشی از کتاب :



به این نتیجه رسیدم که، همهٔ ده فرمان را زیر پا گذاشته‌ام.همهٔ این‌ها تقصیر آن پیرزن بود، و تا آن‌جا که می‌دیدم، تا وقتی که او در خانه می‌ماند، هیچ شانسی برای این‌که کار دیگری انجام بدهم نداشتم. مثل مرگ از اعتراف کردن می‌ترسیدم.



****​
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت اول ....



بعدازظهرِ شنبه‌ای در اوایل بهار بود.
پسرک دست در دستِ خواهرش از میان جمعیتِ خیابان رد می‌شد. صورتش حالتی داشت که انگار چند لحظه‌ی پیش آن را خوب با آب و صابون شسته‌اند. او تمایلی به راه رفتن نداشت، و بیشتر برای تماشا و دید زدنِ ویترین مغازه‌ها بهانه می‌گرفت.
در عوض خواهرش هیچ علاقه‌ای به این کار نشان نمی‌داد، بلکه سعی می‌کرد هرچه زودتر او را وادار به راه رفتن کند، اما پسرک مقاومت می‌کرد. از این رو وقتی دست او را کشید، فریاد پسرک بلند شد.
دختر با نگاهی آکنده از نفرت و خشم به برادرش نگریست. اما وقتی دهان به سخن گشود، کلماتش آکنده از احساس و همدردی بود.

او با لحنی پرعطوفت و مهربان در گوشش نالید: «آه، خدایا به دادمان برس!»
پسرک در حالی که کفِ پا را محکم روی پیاده‌رو می‌کوبید، گفت: «ولم کن برم! نمی‌خوام بیام. می‌خوام برگردم خونه».
«آخه، جکی تو نمی‌تونی برگردی خونه. تو باید با من بیای. اگه بری خونه، کشیشِ محل با یک ترکه میاد سراغت».

«من ازش نمی‌ترسم، نمی‌خوام بیام».
«آه یا عیسی مسیح، واقعاً باعث تأسفه که تو این‌قدر بچه‌ی بدی هستی. آه، جکی، دلم برات می‌سوزه! طفلکِ بیچاره‌ی من. نمی‌دونم بالاخره اونا برای اینکه این‌همه مادربزرگ بیچاره رو توی دردسر انداختی چی‌کارت می‌کنن.
هیچ‌وقت باهاش توی یه اتاق غذا نخوردی! همیشه با لگد به ساق پاهاش زدی! حتی یه بار زیر میز، با کاردِ نون‌بُری می‌خواستی منو بکُشی! نمی‌دونم، جکی، موندم که اون عاقبت به حرفات گوش می‌ده یا نه؟ به گمونم تو رو پیشِ اسقف می‌فرسته. آه، جکی، فکر می‌کنی به خاطر این‌همه گناهی که کردی چی‌کارت می‌کنن؟»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت دوم .....


جکی، گیج و وحشت‌زده، گذاشت خواهرش او را از میان خیابان‌های آفتابی و روشن به سمت دروازه‌های بزرگ کلیسا بکشاند.

کلیسا، که بنایی بسیار قدیمی بود، دو دروازه‌ی آهنیِ محکم و سنگین با نمای بلند و بدشکل داشت، که غم از در و دیوارش می‌بارید. دمِ دروازه‌های کلیسا، پسرک از راه رفتن ایستاد، ولی دیگر خیلی دیر شده بود. خواهرش او را به دنبال خود، در طول حیاط کلیسا، کشان‌کشان برد. حالا ناله‌ی توأم با رحم و شفقتی که او را تا مرز دیوانگی کشانده بود، جای خود را به فریادِ پیروزی داد.

«خب، دیگه گیر افتادی. آره، خوب گیر افتادی. امیدوارم کشیش وادارت کنه تا دعای توبه رو بخونی! و این حالتو جا میاره و شفات می‌ده. پسره‌ی لوسِ کثیف!»

جکی خود را تسلیم این شکست کرد. در محوطه‌ی متروکِ درون کلیسا، هوا تاریک و خنک بود. هیچ نوع شیشه‌ی رنگی در پنجره‌ها دیده نمی‌شد. همه‌جا ساکت و آرام بود. ولی گاهی صدایی که از درختانِ پوکِ حیاطِ کلیسا برمی‌خاست و روی پنجره‌های بلندِ آن منعکس می‌شد، این سکوت را برهم می‌زد. او دیگر از خود مقاومتی نشان نداد. گذاشت خواهرش هرجا که دلش می‌خواهد بکشاندش.

سکوتِ وهم‌آلود و جادوییِ کلیسا، که گویی روی دیوارهای قدیمی آن ماسیده بود و آن‌ها را احاطه کرده بود، بر سقفِ بلندِ چوبیِ آن سنگینی می‌کرد. بیرون از کلیسا، داخلِ خیابان، کسی آوازی را با لحنِ کشداری می‌خواند و چنین به نظر می‌رسید که این آواز از دوردست‌ها، از فاصله‌ی بسیار دوری به گوش می‌رسد.

نورا مقابل او کنارِ جایگاهِ اعتراف نشست. چند پیرزن قبل از او آن‌جا نشسته بودند. کمی بعد مرد لاغراندامی، با قیافه‌ی گرفته و غمگین و موهای بلند، آمد و کنارِ جکی نشست.
در سکوتِ سرد و وهم‌آلودِ کلیسا، که با صدای غم‌انگیز و ناله‌مانندِ آوازخوان هرآن عمیق‌تر به نظر می‌رسید، او توانست صدای وِروِر زنی و به دنبال آن خِرخِر خشک و خشنِ کشیش را از درونِ جایگاهِ اعتراف بشنود.
سرانجام صدای نرم و آهسته‌ی چیزی به گوش رسید که نشان می‌داد اعتراف تمام شده است. چند لحظه بعد زنی با سری پایین انداخته و دست‌های گره کرده از جایگاه بیرون آمد و بدون این که نگاهی به چپ و راست بیندازد، با نُکِ پا به سمتِ محراب رفت تا دعای توبه بخواند. دقایقی بعد نورا از جا برخاست و زیر ل*ب نجواکنان از دیدرسِ او ناپدید شد. حالا او تنهای تنها مانده بود.
وقتی نوبتِ اعترافش شد، ترس از لعن و نفرینِ ابدی تمامِ وجودش را گرفت. به مردِ افسرده و غمگین نگاه کرد. او دست‌هایش را برای دعا به هم گره زده و به سقفِ کلیسا خیره شده بود. زنی با بلوز قرمز و شالی سیاه بردوش، پایین‌تر از او نشسته بود. زن روسری را از سرش برداشت و موهایش را محکم با دست تکان داد، بعد تندتند آن‌ها را به عقب شانه کرد، سپس خم شد و همه را پشت سرش با سنجاق جمع کرد. در این هنگام نورا ظاهر شد. جکی برخاست و با تنفری که در آن مکان و موقعیت بی‌جا می‌نمود، به او نگاه کرد. دست‌های نورا به هم گره شده بود و روی شکمش قرار داشت.
جکی که قلبش از ترس به‌شدت می‌زد، داخل محلی شد که نورا درِ آن را باز کرده بود، و بلافاصله در را پشت سرِ او بست.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت سوم .....


جکی خود را در تاریکی مطلق یافت. نه کشیش را می‌دید و نه کسِ دیگری را.
آن‌چه را که درباره‌ی اعتراف شنیده بود، همه در مغزش درهم‌برهم شد. کنارِ دیوارِ سمت راستش زانو زد و گفت: «پدر منو ببخش، من گناه‌کارم. این دفعه‌ی اولمه که می‌خوام به گناهانم اعتراف کنم».
هیچ اتفاقی نیفتاد. دوباره با صدای بلند گفته‌هایش را تکرار کرد، باز جوابی نشنید. رو به دیوارِ مقابل زانو زد و بارِ دیگر گفته‌های قبل را تکرار کرد. این‌بار مطمئن بود که جوابی خواهد شنید. ولی باز هیچ صدایی به گوشش نرسید. برای چندمین بار مقابلِ دیوارِ پابرجا گفته‌های قبلی‌اش را تکرار کرد بدون این‌که نتیجه‌ای به دست آورَد. احساسِ کسی را داشت که کلیدِ دستگاهِ ناشناخته‌ای را بی‌دلیل و الله‌بختکی زده باشد.

سرانجام این فکر او را به خود آورد که: «خداوند همه‌ چیز را می‌دانست و از اعترافِ بد و ناشایسته‌ی او که قصد داشت پیشِ کشیش بکند با خبر بود، و برای همین او را کر و کور ساخته بود تا نتواند کشیش را ببیند و صدایش را بشنود».
وقتی چشم‌هایش به تاریکی عادت کرد، برآمدگیِ تاقچه‌مانندی را دید که هم‌قدِ خودش بود. تا حالا متوجه آن نشده بود. با دیدنِ آن لحظه‌ای بی‌حرکت ماند و بعد همه‌چیز برایش روشن شد. آن برآمدگیِ تاقچه مانند برای این آن‌جا گذاشته شده بود تا اعتراف‌کنندگان روی آن زانو بزنند.
همیشه به توانایی‌اش در بالا رفتن از بلندی‌ها می‌بالید. ولی رفتن روی این برآمدگیِ تاقچه‌مانند از عهده‌اش خارج بود.

هیچ جای پایی برای بالا رفتن از آن وجود نداشت. دوباره قبل از این که بتواند روی آن زانو بزند، سُرخورد و پایین افتاد. فشاری که باید با آن خود را بالا می‌کشید، تقریباً خارج از قدرت و توانایی‌اش بود. اما هرطور بود توانست زانوها را روی آن قرار دهد. آن‌جا فقط به اندازه‌ی دو زانو جا داشت.
پاهایش با ناراحتی رو به پایین آویزان بود و لبه‌ی تاقچه، ساقِ پاهایش را به‌شدت می‌آزرد.

هرطور بود دست‌ها را به هم گره زد و آخرین توانِ باقی‌مانده‌اش را به کار برد: «پدر منو ببخش، من گناه‌کارم. این دفعه‌ی اولمه که می‌خوام به گناهانم اعتراف کنم».
در این هنگام دریچه به عقب کشیده شد و باریکه‌ای از نور به درونِ جایگاه سرازیر گشت. سکوتِ ناراحت‌کننده‌ای حکم‌فرما شد، بعد صدای زنگ‌داری پرسید: «کی اونجاست؟»

جکی دریافت که برایش بسیار مشکل است که در آن ارتفاع به صورتِ زانو زده، رو به دریچه صحبت کند، ولی در این موقع گیره‌ی محکمی را بالای دریچه پیدا کرد و آن را سخت چسبید. سرش را یک‌وری رو به پایین خم کرد و چون میمونی که از پاهایش آویزان شده باشد، از آن بالا کشیش را وارونه دید. کشیش داشت از پهلو نگاهش می کرد و جکی که زانوهایش در آن وضعیتِ تازه به‌شدت درد می‌کرد، احساس کرد که این شیوه‌ای بسیار عجیب و غیرعادی برای اعتراف کردن است
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت چهارم .....


جکی گفت: «منم پدر».
و بعد در حالی که با هیجان حرف‌هایش را سرهم‌بندی می‌کرد، خِرخِرکنان گفت: «پدر منو ببخش، من گناهکارم. این دفعه‌ی اولمه که می‌خوام به گناهانم اعتراف کنم».
صدایی سنگین و عصبانی پرسید: «چی؟»
و هیکلی تیره در ردای کشیشی، راست و عمودی طوری سرپا ایستاد که کاملاً از دیدرس جکی خارج شد.

«این کار چه معنی داره؟ تو اونجا چی‌کار می‌کنی؟ اصلاً تو کی هستی؟»
جکی با وحشت احساس کرد که دست‌هایش گیرایی خود را از دست می‌دهد و پاهایش از حالت تعادل خارج می‌شود. خود را افتان و معلق‌زنان در فضا احساس کرد. سرش محکم به در خورد. در باز شد و او با کله یک راست وسطِ راهرو افتاد. در این موقع کشیشِ قد کوتاهِ موسیاهی که کلاهِ چهارگوشی به سر داشت، بالای سرش آمد. هم‌زمان نورا نیز دیوانه‌وار به طرف کلیسا دوید و فریادزنان گفت: «وای خدا جون! ای پسره‌ی دماغو. می‌دونستم بالاخره این کار رو می‌کنی. می‌دونستم برای من رسوایی به بار میاری!»

نورا سیلی محکمی به گوش جکی زد، لحظه‌ای بعد جکی به یادش آمد که بنا به دلایلِ تعجب‌آوری یادش رفته بود که گریه کند. و این باعث شده بود مردم فکر کنند آسیبی ندیده است. نورا سیلیِ دیگری بهش زد.

کشیش فریاد زد: «این چه کاریه؟ این چه کاریه؟ دیگه بچه رو نزن، دختره‌ی شرور».
نورا در حالی که نگاهِ نافذ و خشمگین خود را به کشیش دوخته بود گفت: «من نمی‌تونم با بودن اون توی اینجا دعام رو بخونم. اون منو دیوونه کرده، دیگه گریه نکن پسره‌ی بدجنس. بس کن دیگه وگرنه باز دادِتو در میارم، زشتِ بدترکیب».
کشیش غرولندکنان گفت: «از این‌جا برو. برو بیرون، دختره‌ی پررو».

بعد یک‌مرتبه خندید و دستمالی از جیبش در آورد و بینیِ جکی را پاک کرد.
«چیزی نیست، کاریت نشده. مطمئن باش. سرتو نشون بده ببینم، آه... چیزی نشده، قبل از این‌که بخوای ازدواج کنی خوب می‌شه... پس اومده بودی اعتراف کنی؟»

«بله، پدر».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت پنجم .....


کشیش گفت: «مردِ بزرگی مثل تو باید گناهان وحشتناکی مرتکب شده باشه. ببینم این اولین اعترافته؟»

«بله، پدر».
«آه، خدا جون، چه بد! چه بد! بیا، اونجا بشین و منتظرم باش تا من از دست این پیرپاتال‌ها خلاص بشم، بعد می‌شینیم و با هم حسابی گپ می‌زنیم. اصلاً کاری به کارِ خواهرت نداشته باش».

جکی با احساسی آکنده از برتری، که از چشمانِ پُر اشکش زبانه می‌کشید، منتظر شد. نورا با زبانش برای او شکلک درآورد اما جکی زحمتِ جواب دادن به او را به خود نداد. احساسی سرشار از آرامش درونش را انباشت و آن حالتِ دلتنگی و افسردگی که مدتِ یک هفته بر قلب و روحش سنگینی می‌کرد، به‌ یک‌باره از وجودش رخت بربست.

دریافت که نزدیک بود به‌طرز ناخوش‌آیندی اعتراف کند و به‌راستی چه اعترافِ ناخوش‌آیندی! اکنون او یک دوست پیدا کرده بود. بله او با کشیش دوست شده بود، کسی که انتظار و توقعِ هر نوع گناهی را از انسان داشت، حتی گناهانِ هولناک. آه، زن‌ها! زن‌ها! امان از این زن‌ها و دخترها و آن حرف‌های احمقانه‌شان. آن‌ها هیچ درک و شناختِ واقعی و درستی از دنیا ندارند! جکی با لحن خشکی گفت: «پدر، تصمیم گرفته بودم مادربزرگم رو بکُشم».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت ششم .....


لحظه‌ای سکوت برقرار شد. جکی جرئتی به خود داد تا بالا را نگاه کند، اما حس کرد که چشمان کشیش به او دوخته شده است. کشیش با لحن اندکی خشک پرسید: «مادربزرگ رو؟»
با وجود این به‌ هیچ‌وجه عصبانی به نظر نمی‌رسید.
«بله، پدر».
«چرا می‌خواستی بکُشیش؟»
«آه، خدایا اون زنِ وحشت‌ناکیه».
«مگه هنوز زنده است؟»
«بله، پدر».
«از چه نظر وحشت‌ناکه؟»
جکی لحظه‌ای ساکت شد. داشت فکر می‌کرد. توضیحِ این سؤال برایش مشکل بود.
«اون همیشه انفیه می‌کشه».
«آه، ای خدا!»
«همیشه پابرهنه راه می‌ره، پدر».
«آه، آه...»
جکی که یک‌مرتبه صدایش لحنی جدی گرفته بود، گفت: «پدر، اون زن وحشت‌ناکیه. همیشه نوشابه الکلی می‌نوشه، سیب‌زمینی رو با دست می‌خوره. مادرم بیشتر روزها بیرون کار می‌کنه و از روزی که اون به خونه‌مون اومده و غذا مونو می‌ده، من نمی‌تونم غذا بخورم».

بعد دماغش را بالا کشید و فِن‌فِن‌کنان گفت: «اون به نورا پول می‌ده، اما به من نمی‌ده. چون می‌دونه من ازش خوشم نمیاد. درباره‌ی این که چه‌جوری بکُشمش، ساعت‌ها فکر کردم».

جکی از یادآوریِ گناهانش، دوباره به هق‌هق افتاد و با آستین دماغش را پاک کرد.
کشیش با ملایمت پرسید: «با چی می‌خواستی بکُشیش؟»
«با چکش، پدر».
«موقع خواب؟»
«نه، پدر».
«پس چه‌طوری؟»
«هر وقت اون سیب‌زمینی می‌خوره و نوشابه الکلی می‌نوشه، زود خوابش می‌بره، پدر».
«و تو، اون‌موقع می‌خواستی بکشیش؟»
«بله ، پدر».
«فکر نکردی چاقو از چکش بهتره؟»
«چرا، پدر. اما از خون‌ریزیش ترسیدم».
«آه، بله. البته... من اصلاً درباره‌ی خون فکر نکرده بودم.

«من از خون می‌ترسم، پدر. یه روز وقتی نورا دنبالم کرد، نزدیک بود زیرِ میز با کاردِ نون‌بُری بزنمش، فقط چون ترسیدم این کار رو نکردم».
کشیش با ترسی آمیخته به احترام گفت : «تو بچه‌‌ی خیلی بدی هستی».
جکی با بی‌قیدی اشک‌هایش را پاک کرد و گفت : «درسته، پدر».
«با جسد می‌خواستی چی‌کار کنی؟»
«منظورتون چیه، پدر؟»
«اگه کسی اون رو می‌دید و تو رو لو می‌داد؟»
«تصمیم داشتم اونو با چاقو تکه‌تکه کنم، بعد ببرم بیرون و دفنش کنم. می‌خواستم سه پِنس بدم و یه جعبه‌ی خالیِ پرتقال بخرم، با اون یه گاریِ دستی درست کنم و جسدشو بذارم توش و ببرم بیرون».

کشیش گفت: «خداجان، تو نقشه‌ی خوبی کشیده بودی».
جکی با قوت‌قلبی که هرآن بیشتر می‌شد، گفت: «آه، من خیلی روی این نقشه کار کردم. یه روز یه گاریِ دستی کرایه کردم و موقعِ شب توی تاریکی، نقشه رو تمرین کردم».
«نترسیدی؟»
جکی با لحنی که ترس در آن مشهود بود گفت: «آه، نه، فقط یه کمی».
کشیش گفت: «تو خیلی شجاعی. منم خیلیا هستن که می‌خوام از شرّشون خلاص بشم، اما مثل تو نیستم. هرگز جرئت این کار رو ندارم. مرگ با طنابِ دار، مرگِ وحشت‌ناکیه!»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت هفتم .....


جکی نسبت به موضوع تازه‌ای که پیش آمده بود واکنش نشان داد و پرسید: «وحشت‌ناکه؟»
«آه، بله. خیلی وحشت‌ناکه!»
«تا حالا کسی رو بالای دار دیدی؟»
«بله، دَه‌ها نفر. همه‌ی اونا خُرخُرکنان مُردن».
جکی گفت: «وای، خدا جون!»
«اونا ساعت‌ها روی چوبه‌ی دار تاب می‌خوردن، بیچاره‌ها با طنابِ دار به گردن، خُرخُرکنان، مثل ناقوس کلیسا توی هوا بالا و پایین می‌پریدن.

وقتی اونا رو پایین آوردن، روشون آهک ریختن تا بسوزن. البته وانمود کردن که اونا مرده‌اند، در حالی که به‌هیچ‌وجه نمرده بودن».

جکی دوباره گفت: «وای، خداجون!»
«بنابراین اگه من جای تو بودم، در این مورد زیاد عجله نمی‌کردم، بلکه کمی درباره‌ش فکر می‌کردم.

به نظرم این کار اصلاً به زحمتش نمی‌ارزه، حتی اگه نتیجه‌ش راحت شدن از شرّ‌ِ مادربزرگ باشه. من از دَه‌ها نفر، که مثل تو بودن و مادربزرگاشون رو کُشته بودن در این باره پرسیدم، همه جواب دادن که نه، این کار اصلاً به زحمتش نمی‌ارزید».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت هشتم .....

" بخش پایانی "


نورا در حیاط منتظر بود. نورِ آفتاب مستقیماً در طولِ دیوارِ بلندِ کلیسا به او می‌تابید و درخشندگیِ آن، چشمانش را خیره می‌کرد. از جکی پرسید: «خب، اون چی بهت داد؟»

«سه جور دعا».
«تو نمی‌بایست چیزی بهش می‌گفتی».
جکی با اطمینان گفت: «همه چی رو بهش گفتم».
«چی گفتی؟»
«چیزایی که تو نمی‌دونی».
«به! اون واسه این به تو سه جور دعا داده که تو بچه‌ی زرزرو، گریه کردی!»
جکی اهمیتی به حرف او نداد. احساس کرد که دنیا بسیار قشنگ است و تا آن جایی که شیءِ داخلِ دهانش به او اجازه می‌داد، شروع کرد به سوت زدن.


«چیه تو دهنت؟»
«آب‌نباته».
«اون بهت داد؟»
«آره».
نورا گفت: «ای خدا، بعضی از مردم چه اقبالی دارن. کاش منم مثِ تو گناه‌گار بودم. انگار خوب بودن هیچ فایده‌ای نداره».


پایان ....
 
بالا