به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
***


نام کتاب : اعداد

داستان کوتاه

اثر : م_سرخوش

تایپیست : @mahban


بخشی از داستان


با دیدنِ این صحنه از طرفی خجالت‌زده‌ام، و از طرفی فکر می‌کنم کاش قبل‌از بیرون آمدن از خانه، همسر و بچه‌ام را بوسیده بودم.
مثلِ این‌که متوجه حضورم می‌شوند. زود از هم جدا شده و بی‌حرکت می‌نشینند.
وقتی روی‌شان را به طرفِ من می‌کنند، چیزِ خارق‌العاده‌ای می‌بینم.


 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت اول

خدا به من و خانواده‌ام رحم کرد وگرنه الآن همه مُرده بودیم.
تا بیدار ‌شدم و از تخت پایین آمدم، چشمم افتاد به لولۀ بخاری که از جایش در آمده بود. فوری آن را جا زدم.

روی تخت نشستم تا ببینم حالِ همسر و بچه‌ام خوب است یا نه.
پرده‌ها کشیده و هوا ابری و اتاق تاریک است.
دستم را یکی‌یکی روی گردن‌شان می‌گذارم. وقتی خیالم راحت می‌شود که نبض‌شان منظم است، بلند می‌شوم.

یادم می‌افتد امسال زمستان نرفته‌ام بالای پشتِ بام، و لولۀ دودکش را بررسی نکرده‌ام.
به ساعت نگاه می‌کنم؛ همین حالا هم دیرم شده است، اما چه می‌شود کرد، به دلم بد افتاده.

با خودم می‌گویم به درک، فوقش کمی دیر به اداره می‌رسم.
فوقش توبیخ می‌شوم، اخراجم که نمی‌کنند.
تازه اصلاً تو بگو اخراجم بکنند، کدام مهم‌تر است؛ کار یا جانِ زن و بچه‌ام؟! گر خدای نکرده اتفاق بدی برای‌شان بیفتد، کار به چه دردم می‌خورَد؟!
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت دوم



همین‌طور که این حرف‌ها را تکرار می‌کنم، لباس می‌پوشم.
روی پشتِ بام تا بالای قوزکِ پا برف نشسته.
به‌زحمت خودم را به لولۀ دودکش می‌رسانم.
ظاهراً که مشکلی ندارد؛ لوله گرم است و دودِ گرم از آن بالا می‌آید.

حالا می‌توانم با خیالِ راحت برگردم و بروم سرِ کار.
می‌دانم که سومین لوله از سمتِ راستِ دیوار، لولۀ دودکشِ ما است، اما باز یک‌آن شک به دلم می‌افتد.

از وسطِ راه‌پله‌ها برمی‌گردم و این‌ بار تمامِ لوله‌های همسایه‌ها را هم نگاه می‌کنم.

همه درست و گرم هستند.
نمی‌فهمم چرا این‌قدر بی‌قرار و دل‌نگرانم.
لابد به‌خاطرِ لوله بخاری، و ترسی که از دیدنش به دلم افتاده است.

به‌هرحال به خانه برمی‌گردم و لباسِ اداره‌ام را می‌پوشم.
دیگر حسابی دیر شده است. باعجله از خانه بیرون می‌زنم.
خیابان‌ها پوشیده از برف و یخ هستند و نمی‌شود تند راه رفت؛ بهانۀ خوبی‌ست برای تأخیر.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت سوم


می‌توانم بگویم اتوبوس دیر آمد، یا تصادف شده بود و در ترافیک ماندم.

از کوچۀ خلوتِ پشتِ پارک رد می‌شوم.
مثلِ بیشترِ روزها یک دختر و پسرِ نوجوان در گوشه‌ای دنج کنارِ هم نشسته‌اند.

کمی جلوتر می‌روم. راستش از دیدنِ این بچه‌ها لذت می‌برم. شور و هیجانِ سال‌های رفته‌ام را به‌خاطرم می‌آورند.

آن وقت‌ها که تا این حد اسیرِ روزمرگی و دربندِ این زندگیِ ماشینی نشده بودم.
روزهایی که هنوز فرصت داشتم برای آینده‌ام فکر کنم و از بینِ صدها راه، یکی را انتخاب کنم.
اما آدم بالاخره مجبور می‌شود انتخاب کند، و هر انتخابی یعنی یک‌جور محدودیت.
وقتی انتخاب می‌کنی کارمند باشی، دیگر نمی‌توانی کاسب و جهان‌گرد و ورزش‌کار و هنرمند و... هم باشی.
و بعد بی‌شک مواقعی در زندگی‌ات پیش می‌آید که با خودت می‌گویی «یعنی اگر کاسب یا هنرمند یا ورزش‌کار می‌شدم، زندگی‌ام پربارتر نبود؟!»

همین‌طور وقتی انتخاب می‌کنی با یک زن ازدواج کنی، دیگر نمی‌توانی با زن‌های دیگر هم ازدواج کرده باشی. و آن زن هرقدر هم آدمِ خوبی باشد، باز لحظاتی در زندگی‌ات پیش خواهد آمد که در دل بگویی «یعنی اگر به‌جای این زن با فلانی ازدواج کرده بودم، حالا زندگی‌ام شیرین‌تر نبود؟ آیا خوش‌بخت‌تر نبودم؟!»

وقتی این نوجوان‌های پرانرژی و شاد را می‌بینم، به این فکر می‌کنم که مثلاً دَه سال بعد، یادشان هست در چنین روزی کنارِ هم نشسته بودند و داشتند کم‌کم قدم در راهِ انتخابی می‌گذاشتند که باقی‌ماندۀ زندگی‌شان را تحت‌تأثیر قرار داده؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت چهارم


معمولاً کنارِ هم می‌نشینند و محجوبانه حرف می‌زنند.
بعضی‌ها که کمی جسورتر هستند، دست‌های هم را می‌گیرند و بلندتر صحبت می‌کنند، اما این‌بار از دور متوجه شدم که این دختر و پسر دارند هم‌‌دیگر را می‌بوسند.

لبخند زده و سر تکان می‌دهم.
خب، هوا سرد است و آن‌ها هم گرم، چه عیبی دارد؟
حتماً متوجه آمدنِ من نشده‌اند... چند سرفۀ بلند می‌کنم، ولی انگار نمی‌شنوند.

با خودم می‌گویم «خب دیگه بچه‌ها تقصیر خودتونه، من خبر دادم که دارم میام.
به‌هرحال این‌جا که اتاق‌خواب نیست» و نزدیک‌تر می‌شوم. حالا در یک‌قدمی‌شان هستم و مستقیم به آن‌ها نگاه می‌کنم. جوری با ولع هم‌دیگر را می‌بوسند که انگار امروز آخرین روزِ عمرشان است و دیگر هیچ فرصتی برای این کارها ندارند.

با دیدنِ این صحنه از طرفی خجالت‌زده‌ام، و از طرفی فکر می‌کنم کاش قبل‌از بیرون آمدن از خانه، همسر و بچه‌ام را بوسیده بودم.
مثلِ این‌که متوجه حضورم می‌شوند. زود از هم جدا شده و بی‌حرکت می‌نشینند.
وقتی روی‌شان را به طرفِ من می‌کنند، چیزِ خارق‌العاده‌ای می‌بینم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت پنجم




جلویِ صورتِ هر کدام از آن‌ها، یک‌سری عدد وجود دارد.
اعداد جایی جلویِ پیشانی‌شان نوشته شده است.

البته نه دقیقاً روی پیشانی، بلکه با اندکی فاصله از پیشانی، و روی هوا.
برای پسر نوشته «بیست‌وهشت سال و یک ماه و دو هفته و سه روز و پنج ساعت و...»، و دقیقه و ثانیه هم دارد...

برای دختر هم «چهل‌ونه سال و چهار ماه و یک هفته و...»

گیج و منگ شده‌ام.
فکر می‌کنم لابد این هم یکی از همین اختراعاتِ دیجیتالیِ عجیب‌غریب امروزی است.
در این دوره‌زمانه آدم چیزهایی می‌بیند که تا سی سال قبل به عقلِ جن هم نمی‌رسید. سی سال قبل که من هشت‌ساله بودم، تصورِ تلویزیونِ رنگی برای خیلی‌ها عجیب بود، و از هر بیست خانه شاید یکی به‌زحمت تلفن داشت.

حالا بچۀ پنج‌ساله‌ام مدام با تبلتش فیلم و کارتون نگاه می‌کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت ششم


بنابراین نباید از دیدنِ این اعداد زیاد جابخورم.
اما تعجبم بیشتر از دیدنِ مردِ مسنی است که دارد از روبه‌رو می‌آید.
او هم جلویِ پیشانی‌اش از همین اعداد دارد.

برای او نوشته است: «دو دقیقه و هفده ثانیه و چهل‌وچهار صدم ثانیه».

وقتی پیرمرد از کنارم رد می‌شود، می‌ایستم. برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. او به نیمکتی که زوجِ جوان روی آن نشسته‌اند رسیده، نگاهی به آن‌ها کرده و می‌گذرد.

هنوز پنجاه قدم دور نشده، که دختر و پسر دوباره به‌هم می‌چسبند. کمی نگاه‌شان می‌کنم، بعد به‌طرف‌شان راه می‌افتم. در چند قدمیِ نیمکت می‌ایستم. می‌خواهم چیزی بگویم، که یک‌دفعه صدای بلندِ ترمز و لیز خوردنِ ماشین، و بعد صدای خفۀ برخورد با چیزی از سمتِ خیابانِ اصلی می‌آید.

دختر و پسر بلافاصله از جا می‌پرند و به‌ طرفِ خیابان خیز برمی‌دارند. من هم با فاصلۀ کمی پشتِ سرشان می‌دوم.

دختر و پسر چند ثانیه زودتر از من بالای سرِ پیرمرد رسیده‌اند. ماشینی روی یخ‌ها سُر خورده و بعد از برخورد با پیرمرد در جوی کنارِ خیابان پرت شده است.

پیرمرد روی برف‌ها افتاده است. از دهان و بینی‌اش خون می‌آید. زیرِ سرِ طاسش حوضچۀ کوچکِ قرمزی در برف درست شده است. اعدادِ جلویِ پیشانی‌اش حالا منفی هستند: «منفیِ پنجاه ثانیه».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت هفتم

بخش نهایی



کم‌کم آدم‌ها جمع می‌شوند.
مشتری‌ها و مغازه‌دارها از مغازه‌ها بیرون آمده، و چند ماشین هم توقف کرده‌اند.
مات‌ومبهوت به آدم‌ها نگاه می‌کنم. همه جلویِ پیشانی‌شان از همان اعدادِ مسخرۀ لعنتی دارند. تلوتلو می‌خورم. نمی‌فهمم چه حالی دارم.

انگار دل‌شوره‌ای که از صبح به‌جانم افتاده بود هر آن بیشتر و بیشتر می‌شود. حس‌وحالِ غریبی دارم.
نمی‌دانم چه‌طور باید توضیح بدهم؛ یک جور رهاشدگی، یک جور ترسِ لذت‌بخش درونم را پُر کرده است.

شاید فقط کسی که با چتر نجات از هواپیما پریده باشد بتواند این حال را درک کند. شاید همه‌اش به‌خاطرِ دیدنِ جنازۀ این پیرمرد باشد.
فکرِ زن و بچه‌ام یک لحظه راحتم نمی‌گذارد. دلم پیشِ آن‌هاست.
نگرانم. با این حالی که دارم بعید می‌دانم بتوانم به اداره بروم. بهتر است برگردم. از جمعیت دور می‌شوم و به‌سمتِ خانه می‌دوم.

با عجله درِ اتاق‌خواب را باز می‌کنم. هنوز خواب هستند. لبۀ تخت، کنارِ همسرم می‌نشینم. تکانش می‌دهم. هراسان صدایش می‌کنم. به‌طرفم برمی‌گردد.

چشم‌هایش را چندمرتبه باز و بسته می‌کند. با کفِ دست صورتش را می‌مالد و می‌گوید: «چیه؟»

هیچ چیز نمی‌گویم. فقط نگاهش می‌کنم. به صورتش، و به اعدادِ جلویِ پیشانی‌اش نگاه می‌کنم. دستش را از صورتش برمی‌دارد. نگاهم می‌کند. تندتند پلک می‌زند. می‌گوید: «این عددا چیه بالای پیشونی‌ت؟!»

چه‌طور به فکرِ خودم نرسیده بود؟! از جا می‌پرم. به دست‌شویی می‌روم. خودم را در آینه نگاه می‌کنم. کم‌وبیش همان اعدادی که جلویِ پیشانیِ همسرم خوانده بودم، روی پیشانیِ خودم هم هست «منفیِ شش ساعت و پانزده دقیقه و بیست‌ونه ثانیه».

در یک‌آن همه‌چیز برایم روشن می‌شود. فکر می‌کنم حالا چه‌طور باید قضیه را به همسر و بچه‌‌ام بگویم؟!

پایان.
 
بالا