من بچه بودم، حاج بابام پیر...
پیرمرد را، گذر زمان دل نازکش کرده بود، شده بود عین من، عین بچه ها. هی گریه اش میگرفت، هی اول و آخر هر جمله اش بغض میکرد. میگفت مادر، بغض میکرد. میگفت پدر، بغض میکرد. میگفت وطن، بغض میکرد. میگفت غربت، بغض میکرد. میگفت زندگی، بغض میکرد. میگفت مرگ، بغض...