• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
50
سکه
291
از ترس صورتم رو به سفیدی می‌رفت، ناگهان مرد در حین اوج گرفتن کمی خم شد با خباثت قهقهه‌ای زد و گفت:
ـ جون تو الان کف دست منه لارا، تو الان باید برای آزادی خودت التماس کنی.
ناخن‌هاش جوری توی تنم فرو رفتن حس کردم صدای شکافتن گوشت کمرم رو می‌شنوم، جیغ بلندی از این همه درد کشیدم و گفتم:
ـ تو یه سایه احمقی که نمی‌دونی من کیه‌ام نه؟؟ تو عوضی نمی‌دونی داری با کی بازی می‌کنی؟ من لارام، لارا آذرخیز باور کن تو رو آتیش می‌زنم.
صدای خنده تمسخر آمیزش توی گلو خفه شد، ناگهان صدای شکافتن آسمون به گوش رسید؛ مردی با نیزه و بال‌های مشکی رنگ جلوی ما ظاهر شد، چشم‌های مشکی رنگش انگار تموم حرف‌های منو از تو ذهنم بیرون می‌کشید.
با عصبانیت نیزه سنگین خودش رو بالا برد و فریادی کشید که ترسیدم مردم این شهر از ترس این صدا بیرون بریزن و ما رو در حال جدال ببینن.
ـ تو از قوانین سر پیچی کردی سایه تاریکی، اون آدمیزاد رو رها کن.
سایه دندون‌های نامرتب زرد شده‌اش رو به مرد نشون داد و گفت:
ـ دیر اومدی دنبالش نگهبان! من اون رو پیش ارباب خودم می‌برم.
تتوی پشت گوشم چنان از داغی گر گرفته بود که هر آن احساس می‌کردم زیر گوشم می‌خواد پاره بشه، صدای جیغ زدنم بیشتر شد که بلافاصله مرد به سمت ما حمله ور شد.
ـ تو حق نداری اون آدمیزاد رو به دنیای ما بر گردونی، اون‌ها خیلی وقته تبعید شدن اون رو به جایی که زندگی خودشه برگردون.
 
امضا : Zahra tajik

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
50
سکه
291
مردی که اون اوایل سایه تاریکی اسم برده شده بود منو محکم‌تر نگه داشت، به یک باره به سمت آسمون اوج گرفت در حالی که از عصبانیت رنگش کمی تیره‌تر شده بود با انزجار سر مرد فریاد کشید:
ـ این وظیفه‌ تو نیست، خودت رو عقب بکش؛ تو نگهبان شب‌هایی وظیفه تو اینه از این آدم‌های ناچیز محافظت کنی اما من دستور دارم اون رو پیش اربابم ببرم منو رها کن.
اما مرد بدون وقفه در حال مبارزه کردن بود اون با تمام قوا به سمت سایه حمله می‌کرد و نیزه‌اش رو با تمام توان داخل بال‌های مرد فرو می‌کرد؛ همراه با ما لا به لای ابرها چرخ می‌خورد و ضربه میزد، با سکوت وحشتناکی سعی می‌کرد سایه رو اسیر خودش کنه.
اکسیژن کم آورده بودم، حس می‌کردم تتوی پشت گوشم درحال تکون خوردنه، حس می‌کردم نفسم داغ شده و داره از صورتم دود بلند میشه‌.
دیگه ستاره‌های آتشین با نورهای طلایی رنگشون توی آسمون شهر چرخ نمی‌خوردن، دیگه زیر ل*ب برای آدم‌ها لالایی نمی‌گفتن اون‌ها ناپدید شده بودن.
سایه در حالی که انگار انرژیش تموم شده بود سر مرد فریادی از سر ناتوانی کشید و گفت:
ـ تو...توی کار ما سرک کشیدی، منو به مبارزه طلبیدی نمی دونی چه اتفاقی به سرت میاد؟ تو دُروج رو که تبدیل به رفیق این انسان پست و ناچیز شده بود رو زندانی کردی اما نمی‌دونی اون چه قدرتی داره؟؟؟ نمی‌دونی اون بر می‌گرده؟

****
دُروج: واژه اوستایی دُروج به معنای اهریمن فریب و دروغ بوده است.
 
امضا : Zahra tajik

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
50
سکه
291
نگهبان برای ثانیه‌ای خشک شد، همین خشک شدن باعث شد سایه با اون تن زخمیش کمی ازش دور شه؛ لااقل کمی! نه زیاد، نگهبان به سرعت خودش رو به سمت سایه کوبید و با فریادی از درد گفت:
ـ اون از خون جادوگران اشرافه، تو اربابت می‌خواید حیوون‌های روحیشون رو بگیرید و اون‌ها رو تمام سال برده خودتون کنید تا جزوی از تاریکی این‌جا باشن، تو حتی اندازه یه ستاره خاموش توی سردترین نقطه این هستی برای اربابت ارزش نداری؛ میلیون‌ها سایه هر شب توی سکوت و تاریکی برای خودشون جلون میدن و نبود تو ذره‌ای برای اربابت مهم نیست، اون رو رها کن.
سایه به سختی می‌تونست از تن نگهبان خلاص بشه.
حس می‌کردم رنگ چشم‌هام داره عوض میشه و دارم به شعله آتیش تبدیل میشم؛ سایه که هم ضربات پی در پی مرد باعث زخمی شدنش شده بود و هم داغی و حرارت بدن من داشت اون رو آتیش میزد به ناچار من رو توی آسمون ول کرد.
با چشم‌های از حدقه در اومده به هر دوتا که با تعجب به من نگاه می‌کردن چشم دوختم، باد لا به لای موهای عسلی بلندم می‌پیچید در حالی که صدام توی گلو خفه شده بود و چشم‌های قهوه‌ای روشنم به جدال سایه و نگهبان خیره شده بود که چطوری سعی میکردن به سمت من خیز بردارن و منو دوباره به چنگ بگیرن اما من ذهنم دیگه کشش این حجم از عجایب رو نداشت؛ چیزهای که هر لحظه فکر می‌کردم خوابن، ناگهان پشت سرم گودال بزرگ سیاهی پدیدار شد و من به تنهایی درونش سقوط کردم و صدایی که لحظه آخر درون گوشم زمزمه کرد.
ـ به خونه خوش اومدی، لارا.
 
امضا : Zahra tajik

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
50
سکه
291
ترس تنها چیزی بود که سر تا سر وجودم رو در آغوش گرفته بود، تو چی؟ تو هم مثل من ترسیدی؟ راحت بگم من خودم رو باختم؛ از صحبت‌های بین سایه و نگهبان فهمیدم اون‌ها یه تتو توی بغلم انداختن، من رو پیش کسی که فکر می‌کردم دوستمه در حالی که یکی از افراد اون‌ها بوده بردن، تا روشنایی‌های ستاره‌ها توی آسمون من رو بالا بردن، دو نفر سر من جدال راه انداختن و حالا من درون گودالی سیاه در حال سقوط هستم در حالی که حس می‌کنم تتو پشت گوشم تمام این سیاهی رو جذب می‌کنه.
دیگه سایه و نگهبان جلوی چشمم نبودن توی فضا غوطه ور بودم و به جز تاریکی اطرافم چیزی نمی‌دیم؛ سرگیجه و حالت تهوع امانم رو بریده بود هر لحظه امکان داشت بیهوش بشم اما بدنم این بیهوشی رو نمی‌پذیرفت، اون دنیال این تسلیم شدن نبود؛ اون می‌خواست بجنگه حتی اگه توی این وضعیت غیر قابل باور و دور از عقل گیر افتاده باشه؛ اون می‌خواست برگرده خونه و یه چایی دبش بخوره، اون برای اولین بار بعد از این همه بدبختی می‌خواست که زندگی بکنه.
یک لحظه تاریکی جلوی چشم‌هام تار شد و بعد از چند ثانیه انگار کسی محکم و با قدرت من رو روی یه زمین سخت کوبوند.
نا نداشتم که خودم رو از روی زمین بلند کنم، می‌خواستم جوری به زمین بچسبم که نتونم بلند شم اما رد مایه‌ای شبیه آب روی صورتم شروع به پایین اومدن کرد، به سرعت از جام بلند شدم و دستم رو روی محلی که درد می‌کرد گذاشتم؛ ناخداگاه چشم‌هام رو باز کردم با صحنه رو به روم انگار شکسته شدن سرم به کل از یادم رفت‌.
تمام دور و اطرافم رو تاریکی گرفته بود، خونه‌هایی قلعه مانند تاریک که جلوی در خونه همه شون پر از استخوان سر و دست بود، استخوان‌هایی شبیه به انسان‌های زمینی، دل و روده‌ام بهم پیچیده بود؛ بشکه‌هایی پر از مایع قرمز رنگ که به احتمال زیاد داخلش رو پر از خون کرده بودند چون از زیر بشکه خونابه‌ای به راه بود، یه قلعه‌ای بزرگ ته این راه وجود داشت از همه تاریک‌تر و مخوف‌تر ناباور به چمن سیاه زیر پاهام دست زدم؛ وقتی به دستم خورد نرم و لطیف بود اما بعدش کم کم شروع کرد بزرگ شدن ترسیده قدمی عقب رفتم که دوباره به شکل خودش برگشت.
این‌جا کجا بود؟ دوست داشتم احتمال بدم که سحر یه آدم رباست و منو بیهوش کرده تا تیکه تیکه‌ام کنه این اتفاق برام باور پذیر‌تر از چیز‌هایی هست که دارم می‌بینم.
توی افکار خودم غوطه ور بودم و نگاهم میخ قصر بزرگ رو به روم بود که به یک آن توی اون سیاهی، قصر رو به روم با انفجار خیلی شدید آتیش گرفت؛ زمین زیر پام دهن باز کرد و تتوی پشت گوشم چنان تیری کشید که حس کردم جونم داره از بدنم بیرون کشیده میشه.
تنها چیزی که جلوم دیدم یه موجود بین گربه و روباه بود، بدن کوچیکش پر از پولک‌های آبی رنگ بود؛ گوش‌های بلند کشیده و کریستالی مانند که می‌درخشید از همه مهم‌تر توی این سیاهی چشم‌های اون بدون مردمک اما پر از ستاره‌های کوچیک بودن.
دیگه بدنم اختیارش دست خودم نبود به یک باره روی زمین افتادم در خالی که نمی‌تونستم از درد به خودم بپیچم و بیهوش شدم.
 
امضا : Zahra tajik

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
50
سکه
291
***
صدای توی سرم اسمم رو صدا میزد.
- لارا؟ لارا بلند شو دیگه چقدر می‌خوابی.
توانایی این‌که چشم‌هام رو باز کنم نداشتم یعنی هر چی دیدم خواب بوده؟ یعنی تمام این دردهایی که کشیدم پر از رویا بوده؟ آه خدایا، خدایا شکرت.
کم کم تمام توانم رو به کار گرفتم و لای چشمم رو باز کردم با دیدن آسمون آبی بالاسرم نفس توی سینه‌ام حبس شد، تازه نگاهم به درختان سر به فلک کشیده افتاد؛ جنگل؟ من توی جنگل چی‌کار می‌کردم؟ صدای گربه‌ای ب*غل گوشم مجبورم کرد که بهش نگاه کنم، چشم‌هام از تعجب گرد شد خودش بود همونی که توی اون رویا دیده بودم، خنده عصبی تا پشت ل*ب‌هام نقش بست به زحمت به تنه درختی تکه زدم؛ دستم رو سمتش دراز کردم که با هیجان خودش رو به دست‌هام مالید، زیر ل*ب تکرار کردم.
ـ چقدر تو عجیبی؟ تو چی هستی گربه یا روباه؟ آخه چرا بنفشی؟
کلافه دستم درون موهای نرمش فرو کردم و غریدم:
ـ وضعیت من بدبخت و می‌بینی؟ وای اگه بهت بگم چه اتفاق‌های توی یک روز من فلک زده افتاده همین پشمات می‌ریزه.
صدای از ناکجا آباد عصبی سرم داد کشید که ترسیده گربه بنفش رنگ و چنگ زدم و محکم چشم‌هام رو بستم.
ـ هی خانوم دراز! این موجود خاک بر سرت نصف مزرعه منو خراب کرده، چشم‌هاتو باز کن مزرعه منو با اون هیکل قناصت خراب کردی طلبم داری؟؟؟
یه چشمم رو باز کردم موجود خیلی کوچولو و ریزه میزه‌ای جلوی نگاهم بود، سرم گیج می‌رفت و چشم‌هام تار می‌دید؛ موجود توی بغلم غرش وحشناکی کرد که ازش بعید بود.
مرد کوچولو جوب کوچیک‌تر از خودش رو با جسارت سمت من و گربه گرفت و گفت:
ـ دست به من بزنی بچه‌های قبیله رو صدا می‌زنم‌ها موجود بد نیت.
به من اشاره کرد در حالی که از عصبانیت بالا پایین می‌پرید پرسید:
- مگه شیاطین اون زبونت رو بریدن که صحبت نمی‌کنی؟
گربه رو از بغلم رها کردم با خوشحالی و کمی ناباوری سر تکون دادم و گفتم:
- وای تو چقدر کوچولویی؟ اسمت چیه؟ به تو چی می‌گفتن؟ اَلف؟ نه نه یه چیزی دیگه بود چی بود؟؟
وسط حرفم پرید در حالی که واقعنی آتیش از بدنش شعله ور شده بود داد کشید:
ـ ما پئیریکاها به هیچکس و هیچ قبیله‌ای کار نداریم تو و اون موجود روحی لعنتیت مزرعه ذرت منو خراب کردید.
با حیرت ذوق زده انگشتم رو سمتش بردم که عقب رفت هیجان زده داد زدم:
ـ تو...تو اندازه انگشت اشاره منی، وای این‌جا کجاست؟ گفتی اسمت چیه؟ مزرعه تو خراب کردم؟ این جا جنگل نیست؟
نفس عمیقش رو بیرون داد دستی به صورتش کشید و گفت:
ـ ببین بانوی عزیز! تو اون باسن لعنتی تو روی گاری چوبی که با بدبختی درستش کرده بودم گذاشتی، فکر می‌کنی چون گنده‌ای می‌تونی هر کاری کنی؟؟
اوهی زیر ل*ب گفتم، با عجله سر پا شدم دستی به باسنم کشیدم و گفتم:
ـ من میگم چرا درد می‌کنه نگو رو این چوب‌ها نشستم.
لبخند قشنگی رو صورت کوچیکش جا خشک کرد، با حرص زمزمه کرد:
ـ بعد از پونصد سال یکی پیدا شده که باعث شد خودم رو آتیش بزنم دیگه کم کم داشتم فکر می‌کردم این مهارت رو از دست دادم، باید گاری منو درست کنی.

***
پئیریکا (Pairika): در اساطیر زرتشتی، ایرانی به موجودات کوچک، فرشته، خوش نیت پری یا پئیریکا گفته می‌شد‌.
 
امضا : Zahra tajik

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
50
سکه
291
بدون توجه به حرفش به دور و اطراف نگاه کردم، برعکس جایی که فرود اومده بودم دور تا دور این‌جا درخت‌ها و چمن‌های عادی بود، آسمون آبیش بدون هیچ پرنده‌ای در حال خودنمایی کردن بود، بازم خوبه لااقل از اون جای عجیب غریب نجات پیدا کرده بودم.
نگاهم میخ مزرعه‌های کوچولوی اطراف شد و البته آدمک‌های که پشت درخت‌ها پنهان شده بودن و با چوب‌های سر تیز منتظر دوست شون مونده بودن‌.
روی زانوهام نشستم با خوشحالی رو بهش گفتم:
ـ ببین نمی‌دونم درک می‌کنی یا نه اما من مال این دنیا نیستم یعنی یه اتفاقی برام افتاده که نمی‌دونم چی بوده و...
عصبی وسط حرفم پرید، چوب کوچیکش رو روی شونه‌اش انداخت و گفت:
ـ می‌خوای از زیر گاری درست کردن من در بری؟؟؟ خب نکن اما باید ازم معذرت خواهی کنی چون دوستامم ترسوندی.
تند تند دستم رو جلوش تکون دادم و با ناراحتی گفتم:
ـ نه نه نه! من گاری تو برات درست می‌کنم قول میدم باشه؟
چشم‌هاش نرم شدن حالا لبخند واقعی روی صورتش نشوند با خوشحالی گفت:
ـ اسم من فروزکِ اسم تو چیه؟ از کدوم دسته هستی؟ بهت نمیاد از اَنگره‌ مَینیو باشی زیادی گیج و دست و پا چلفتی هستی.
ابروهام به سمت بالا پرید چی چی یو؟ با دیدن چشم‌های ریز شده‌ام سری تکون داد رو به دوست هاش داد کشید:
ـ بیاید بیرون بابا این یکی زیادی گیج میزنه یعنی اگر هم بخواد کاری کنه‌ها شصتش میره تو چشمش.
ناراحت شده بهش نگاه دوختم حق به جانب گفتم:
ـ من نمی‌دونم این چی چی که گفتی چیه.
دستش رو به کمرش زد در حالی که سر بقیه داد میزد و دستور می‌داد پاش رو روی زمین کوبید و گفت:
ـ نیرو‌های اهریمنی.
ناباور ب*غل همون درخت لیز خوردم منو تو چه مخمصه ای انداخته بودن؟ خدا به زمین گرمت بزنه لااقل قبلش به من خبر میدادی تا بتونم یه کاری کنم همین مونده بودن این موجود فسقلی به من بگه چیکار کنم چیکار نکنم.
صداش رو روی سرش انداخت و گفت:
ـ هی تو این موجود روحی تو جمع کن‌ها.
نفسی بیرون دادم با عجز نالیدم:
ـ موجود روحی چه خریه؟ من نمی‌تونم کاری کنم موجود روحی چیه؟
کلاه عجیب سرش رو برداشت و گفت:
ـ همون بنفشه که داره رفیقم رو لیس میزنه، قبلاً همه ذرت‌های ما رو خورده بود، دقیق یادم نمیاد کی و کجا دیدمش اما می‌دونم برای خیلی وقت پیشه.
پس اون گربه بنفش رو می‌گفت سری تکون دادم با داد بنفشی رو صدا زدم تا پیشم بیاد در کمال تعجب به حرفم گوش داد، تا وقتی ستاره‌های شب چشمک زنان خودشون رو نشون بدن دست تو دست هم با خنده و شادی کار می‌کردن، فروزک با این‌که زود از کوره در می‌رفت و عصبی می‌شد اما پیش اون‌ها خندان بود، انگار نه انگار که من غریبه‌ام بهم یاد دادن چطور می‌تونم گاری شون رو درست کنم، چطور می‌تونم یه ذرت رو بکارم و چطور می‌تونم اون‌ها رو جدا کنم.
موقعی که شعله‌های آتیش رو برای دیدن روشن کردن فروزک گاری رو دستش گرفت و گفت:
ـ مگه تو نمیای؟
ناراحت و غم زده نالیدم:
ـ کجا بیام؟ شما اندازه انگشت منید مگه من تو خونه شماها جا میشم؟
یکی از هم گروهی‌ها به جای اون جواب داد:
ـ ما رو دست کم گرفتی؟ ما از خونه‌های با سقف‌های خیلی بزرگ خوشمون میاد درست مثل قد تو بیا بریم تو رو باید به ایزک نشون بدیم اون حتماً می‌تونه کاری برات کنه.

***
اَنگره‌ مَینیو (Angra Mainyu): سر منشا نیرو‌های اهریمنی در اوستا.
 
امضا : Zahra tajik

Who has read this thread (Total: 3) View details

Top Bottom