• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,040
سکه
7,107

Picsart_25-10-22_12-47-02-250.png
نام اثر: حمام خلوت
ژانر: ترسناک، فانتزی، اجتماعی، تراژدی
نویسنده: یسنا نهتانی ( @YAS )
ناظر: -
خلاصه:
الهه، ساکن یک ازدحام شهری که در آن زنان اغلب تنها و آسیب‌پذیرند، ناخواسته با تراژدی "سارا" هم‌خانه می‌شود: زنی جوان که مانند بسیاری، ناپدید شده و جامعه سریعاً او را فراموش کرده است. التماس روح سارا در حمام، تنها یک درخواست شخصی نیست، بلکه فریادی است علیه بی‌عدالتی که قربانیان خاموش را در حاشیهٔ شهرها دفن می‌کند. الهه، که ابتدا می‌ترسد، کمکم می‌فهمد که سکوت او نیز بخشی از مشکل است. او با همدستی یک روح، پلیس را وادار به کندن کف زیرزمین می‌کند و جنایتی را که سیستم نادیده گرفته بود، رسوا می‌سازد. این ماجرا تبدیل به نمادی می‌شود برای دیگر قربانیان خاموش، و الهه را از یک ساکن ترسو به نمادی از شجاعت مدنی تبدیل می‌کند.
 
Last edited:
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,040
سکه
7,107
مقدمه:
خشونتی که در سکوت یک حمام خلوت دفن شده بود، تنها یک جنایت شخصی نبود؛ تصویری بود از همهٔ زنانی که صدایشان به جایی نمی‌رسد. و الهه می‌خواست این صدا باشد.
 
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,040
سکه
7,107
چرخ‌های تاکسی روی سنگ‌فرش‌های قدیمی خیابان لرزید و در نهایت، مقابل یک ساختمان نوساز ایستاد. الهه با چشمانی کمی مضطرب از پنجره بیرون را نگاه کرد. درِ چوبی قهوه‌ای رنگی که راننده اشاره‌اش کرد، همان بود، خانه‌ای که پدرش به تازگی اجاره کرده بود و او برای اولین بار قرار بود چند روزی را در آن تنها بماند.
کیف سبک سفرش را از صندوق عقب تاکسی برداشت و با کلیدی که پدرش از طریق پیک برایش فرستاده بود، قفل در را باز کرد. وقتی در به داخل باز شد، بوی رنگ تازه و تمیزی به مشامش خورد. خانه کوچک اما دلبازی بود، یک اتاق نشیمن با یک مبل ساده، یک آشپزخانهٔ کوچک و یک راهرو که به دو در بسته ختم می‌شد.
گوشی همراهش را درآورد و برای پدرش پیام داد:
- رسیدم. خونه قشنگه. حواست به خودت باشه.
سپس شروع به گشتن کرد. در اول سمت راست، اتاق خواب بود. در دوم، که کمی سنگین‌تر به نظر می‌رسید، را باز کرد. فضای مرطوب و خنکی به او برخورد کرد. حمام.
چراغ را روشن کرد. حمام کاملاً تمیز و براق بود. کاشی‌های سفید، یک روشویی سنگی، یک آینهٔ بزرگ و یک دوش با پردهٔ شیشه‌ای مات. همه چیز نو و بی‌نقص به نظر می‌رسید. فقط یک چیز کمی عجیب بود، با وجود تازگی خانه، یک بوی بسیار ملایم و کهنه در هوا بود. بویی شبیه گل‌های خشک‌شده، یا شاید خاک. الهه با خودش فکر کرد حتماً به خاطر بسته بودن در و نچرخیدن هواست.
کیفش را در اتاق خواب گذاشت و تصمیم گرفت بعد از سفر، دوش بگیرد. به حمام برگشت و شیر آب گرم را امتحان کرد. بعد از چند ثانیه، آب گرم شد. پردهٔ دوش را کشید و آن را بست. همه چیز کاملاً عادی و مطابق انتظار پیش رفت.
وقتی از حمام بیرون آمد و با حوله موهایش را خشک می‌کرد، نگاه‌اش به درب بستهٔ حمام افتاد. برای یک لحظه، این فکر از ذهنش گذشت که چرا قبلاً مستأجران این خانه کمتر از دو روز اینجا را ترک کرده بودند. اما سپس شانه‌اش را بالا انداخت و زیر ل*ب خطاب به خودش گفت:
- نظرت چیه دهنت رو ببندی و بری بخوابی؟!
اولین شب در خانهٔ جدید، در سکوت و آرامش کامل گذشت.
 
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,040
سکه
7,107
صبح روز بعد با آفتابی ملایم از پشت پنجرهٔ اتاق خواب آغاز شد. الهه از خواب بیدار شد و برای چند ثانیه جای خود را گم کرد. سپس خانه جدید را به یاد آورد. همه چیز آرام بود.
روز خود را با درست کردن چای و مطالعهٔ کتابی برای دانشگاه گذراند. اما هر از گاهی، احساس می‌کرد کسی به پشت سرش نگاه می‌کند. هر بار که برمی‌گشت، فقط فضای خالی خانه را می‌دید. این حس را به اضطراب اولین روزهای تنهایی در خانه‌ای جدید نسبت داد.
عصر شد. هوا ابری و بارانی بود. باد، شاخه‌های درختان قدیمی کوچه را به پنجره می‌کوبید. الهه تصمیم گرفت قبل از خواب، دوش بگیرد تا اضطرابش کمتر شود.
داخل حمام را قفل کرد. این بار، وقتی چراغ را روشن کرد، حس عجیبی داشت. انگار هوا سنگین‌تر از دیشب بود. شیر آب را باز کرد و زیر آب گرم ایستاد. بخار به آرامی فضای حمام را پر کرد.
ناگهان، صدای خفیفی شنید. مثل خش‌خشِ پارچه روی سرامیک. از پشت پردهٔ دوش، نگاهی کرد. چیزی نبود. با خودش گفت:
- حتماً از بادِ پشت پنجره‌است.
صورتش را شست و وقتی چشمانش را باز کرد، نگاهش به آینه افتاد. بخار روی آینه نشسته بود، اما درست در مرکز آن، یک دایرهٔ کوچک شفاف بود. دقیقاً به اندازهٔ یک کف دست. انگار کسی تازه آنجا را پاک کرده بود.
دستش را لرزان به سمت آینه برد و تمام سطح آن را پاک کرد. تصویر خودش را دید. اما یک لحظه، احساس کرد در انعکاس آینه، سایه‌ای کوتاه و تیره پشتش حرکت کرد.
با وحشت برگشت.
هیچ کس نبود.
نفس‌هایش به شماره افتاده بود. سعی کرد خودش را آرام کند:
- این همه سایه‌ست الهه. چراغ و بخار بازی‌های دیدنی درست می‌کنن.
اما وقتی دوش را تمام کرد و به سمت در حمام رفت، مطمئن بود که صدای نفس کشیدن دیگری به جز نفس خودش را می‌شنود. نفس‌هایی کوتاه و بریده، از پشت سرش.
در را با عجله باز کرد و از حمام بیرون دوید. پشت سرش، در حمام به آرامی بسته شد.
 
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,040
سکه
7,107
الهه با نفس‌های بریده به اتاق خوابش دوید و در را پشت سرش قفل کرد. پشت به در ایستاد و به تاریکی خیره شد.
- داری تصور می‌کنی، این فقط خونه‌ی جدیده... استرس داری.
این جمله را چندین بار با خود زمزمه کرد.
کمی که آرام شد، به خودش مسخره کرد. حتماً سایه، بازی نور و بخار بوده و صداها هم از باد و لوله‌کشی قدیمی ساختمان. با این فکر، کم کم به خواب رفت.
صبح روز بعد، همه چیز دوباره عادی به نظر می‌رسید. نور آفتاب به داخل می‌تابید و صدای پرندگان از پنجره شنیده می‌شد. الهه سعی کرد حواس خودش را با درس خواندن پرت کند.
اما هنگام عصر، وقتی برای نوشیدن آب به آشپزخانه رفت، چشمش به در نیمه‌باز حمام افتاد. مطمئن بود که صبح آن را کاملاً بسته بود. با احتیاط به سمت در رفت و آن را بست. در همان لحظه، از پشت در، صدای ضعیفی شنید. شبیه زمزمه‌ای آرام که نمی‌شد تشخیص داد چه می‌گوید.
دستش را روی دستگیره گذاشت. سرد و نمناک بود. با تعجب به دستش نگاه کرد. چطور ممکن بود دستگیره خیس باشد؟
ناگهان، زمزمه واضح‌تر شد. یک جمله:
- تو... می‌تونی... منو... ببینی؟
الهه با وحشت دستش را از روی دستگیره برداشت و چند قدم به عقب پرید. صدا قطع شد. تمام وجودش می‌لرزید. این دیگر توهم نبود. این واقعی بود.
آن شب جرات نکرد به حمام برود. در عوض، از آشپزخانه یک لیوان آب برداشت و سریع به اتاقش بازگشت. قبل از خواب، یک بار دیگر پیام پدرش را چک کرد:
- همه چی رو به راهه بابا. خانه عالیه.
الهه به پیام خیره شد. چطور می‌شد این را توضیح داد؟ کدام بخش از این خانه عالی بود؟ صدای زمزمه همچنان در گوشش طنین انداز بود. حالا مطمئن بود او در این خانه تنها نیست!
 
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,040
سکه
7,107
باران تندتر شده بود و قطراتش با خشم به پنجره می‌کوبید.
الهه در تخت‌خوابش چمباتمه زده بود و پتو را تا چانه‌اش بالا کشیده بود.
صدای زمزمه قطع نشده بود، اما حالا دیگر شمرده و واضح‌تر به نظر می‌رسید:
- دیگه... تنها... نیستم... .
ناگهان سکوت مرموزی فضای اتاق را فرا گرفت. حتی صدای باران و باد هم قطع شد. الهه نفسش در سینه حبس شد. این سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود.
سپس، از راهرو، صدای پایی آرام و خیس به گوش رسید.
«خلط... خلط... خلط... .»
انگار پای برهنه‌ای روی کف سرامیک راه می‌رفت.
صدا به در اتاق خوابش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
الهه خودش را به مردن زد.
پتو را سفت‌تر گرفت. دستگیرهٔ در آرام پایین رفت. در، با صدای وحشتناکی آرام باز شد.
هیچ کس آنجا نبود.
اما روی کف اتاق، رد پاهای خیس و کوچکی دیده می‌شد که از در به سمت تختش می‌آمد.
الهه چشمانش را بست و شروع به لرزیدن کرد. نفس‌هایش ابری سرد در هوای اتاق تشکیل می‌داد.
سپس حس کرد چیزی سرد و مرطوب روی پایش، آنجا که از زیر پتو بیرون بود، نشست. انگار دستی یخ‌زده داشت پایش را نوازش می‌کرد.
جیغی در گلو شکست.
ناگهان همه چیز ناپدید شد.
صدای باران برگشت.
ردپاها محو شدند و آن حس سردی از بین رفت.
الهه تا صبح نخوابید، فقط لرزید و به سقف خیره ماند. صبح که شد، تصمیمش را گرفته بود.
این دیگر توهم نبود.
این یک جن یا روح و یا هرچیز دیگری که بود، او باید کسی را پیدا می‌کرد که بتواند کمکش کند.
 
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,040
سکه
7,107
چشمان الهه از بی‌خوابی سرخ بود.
آن شب را تا صبح به زور پلک زدن گذرانده بود.
با اولین روشنایی روز، بی‌آنکه حتی چای درست کند، کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد.
هوای تازهٔ صبحگاهی نتوانست اضطراب درونش را آرام کند. در مغازهٔ یک عطاری در همان حوالی، با صدایی لرزان از زنی میانسال پرسید:
- ببخشید... کسی رو سراغ دارید که بتونه کمکم کنه؟ توی خونه دارم زهر ترک می‌شم!
زن عطار با تعجب به او نگاه کرد.
- چی‌شده دخترجان؟
الهه نتوانست تمام ماجرا را تعریف کند. فقط گفت:
- احساس می‌کنم خانوم... توی خونه‌مون یه چیز دیگه‌ای هم زندگی می‌کنه.
زن عطار با حالتی دلسوزانه سر تکان داد.
- یعنی منظورت جن و ایناست؟
دخترک تند تند سرش را تکان داد که زن ادامه داد:
- تو این محله یه آقای سیدحسن هست. می‌گن دعانویس و جن‌گیره. ولی مواظب باش دخترجان، بعضی از اینا کلاهبردارن.

و آدرس تقریبی را به او داد.
الهه تمام روز را به جستجو گذراند.
از مغازه‌ای به مغازه‌ای دیگر می‌رفت و با احتیاط می‌پرسید.
برخی او را مسخره می‌کردند، برخی دیگر با ترس او را از این کار منع می‌کردند.
بالاخره در یک کوچه بن‌بست قدیمی، خانه کوچک و فرسوده‌ای را پیدا کرد که پلاکش با آدرسی که به او داده بودند مطابقت داشت.
پرده‌هایش کشیده بود و در چوبیِ کهنه‌اش ترک‌های عمیقی داشت.
الهه با تردید به در نگاه کرد.
اینجا تنها نقطه امیدش بود، اما حالا که به آن رسیده بود، ترس عمیق‌تری وجودش را فرا گرفته بود.
آیا واقعاً می‌خواست با کسی که ادعای ارتباط با دنیای ارواح را دارد، ملاقات کند؟
دستی بلند کرد و قبل از آنکه جرات کند در بزند، در به آرامی باز شد.
مردی قدبلند و لاغر با چشمانی فرورفته در قاب در ایستاده بود، انگار منتظر او بود.
- می‌دانستم که خواهی آمد!
دختر از لحن رسمی و کتابی مرد تعجب کرد!
مرد با صدایی خش دار گفت:
- تو از آن خانه شوم می‌آیی، همانی؟
الهه با چشمانی متعجب از جا پرید. چگونه ممکن بود او بداند؟
 
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,040
سکه
7,107
"الهه"
سری تکان دادم که مرد با خشم مرا به بیرون از خانه هدایت کرد و گفت:
- دیگر باز نگرد، از من کاری ساخته نیست، تو نفرین شدی!
سرخورده و حیران از آنجا دور شدم و تصمیم گرفتم از تنها کسی که ممکن بود چیزی بداند سؤال کنم، همسایه‌ی پیرِ انتهای کوچه.
وقتی درِ خانه‌ی او را زدم، چند دقیقه طول کشید تا در باز شد. زنی بسیار سالخورده با چشمانی فرو رفته در کاسه‌ی سر بود. خودش را "عمه سکینه" معرفی کرد.
- ببخشید... من ساکن جدید خونه شماره‌ی دوازده هستم. می‌خواستم بدونم...
نگاهش که به من افتاد، چشمانش از حدقه بیرون زد. یک قدم به عقب رفت و سریعاً شروع به خواندن ذکرهایی کرد که نمی‌شناختم. دستش را به نشانه دفع چشم‌زخم تکان داد.
- عمه جان، چرا اینطوری شدین؟
- تو توی اون خونه لعنتی زندگی می‌کنی؟
صدایش از پشت دندان‌های تقریباً ریزش به لرزه افتاده بود.
- خونه‌ی شیطان... اونجا رو ترک کن دختر، قبل از اینکه جونتو بگیره.
سینه‌ام را از هوای سرد پر کردم.
- شیطان؟ منظورتون چیه؟
- از وقتی که اون خونه ساخته شده، هرکی اونجا زندگی کرده، یه بلایی سرش اومده اما از یه ماه پیش... از وقتی اون دختره ناپدید شد... اون موجود اونجا ساکن شده!
با ترس گفتم:
- چه موجودی؟
- من یه شب از کوچه رد می‌شدم. پرده حمام کنار رفته بود. توی اون تاریکی... یه چیزی دیدم... یه زن، اما مثل زن‌ها نبود. قدش تا سقف می‌رسید. چشم‌هاش مثل ذغال گدازه می‌درخشید. و دهنش... وای به حال دهنش... پر از دندان‌های تیز مثل سوزن بود.
دستم را جلوی دهنم گرفتم.
- شما... شما مطمئنید؟
- دخترجان، من خودم دیدم که چطور پشتش رو به من کرد و دهنش رو باز کرد. صدایی از گلوش دراومد که مال این دنیا نبود، بعد، از جلوی چشمم محو شد. مثل این که تو بخار آب ذوب شده باشه.
عمه سکینه دست یخ‌زده‌اش را روی دستم گذاشت.
- این یه شبح معمولی نیست. این یه شیطانه. یه موجود پلید که از درد و رنج مردم تغذیه می‌کنه. و حالا... حالا تو…
وقتی از خانه‌ی عمه سکینه بیرون آمدم، دنیا برایم متفاوت به نظر می‌رسید. هر سایه‌ای مرا می‌لرزاند. حالا می‌دانستم موجودی که در خانهام پنهان شده، فقط یک روح سرگردان نبود. چیزی بود شیطانی. و من، تنها قربانی بعدی آن بودم.
 
Last edited:
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,040
سکه
7,107
ترس وجودم را فلج کرده بود. دیگر توان برگشتن به آن خانه‌ی تاریک و خالی را نداشتم. در خیابان‌های اطراف سرگردان بودم که چشمم به تابلوی کوچک و محقری افتاد روی درب یک مغازه‌ی قدیمی. روی آن فقط یک شماره تلفن و کلمه «مشاوره دینی» نوشته شده بود. چیزی در نگاه مرد پشت پیشخوان که خودش را «عارف» خطاب می‌کرد بود که مرا به داخل کشاند.
فضای مغازه پر از بوی عود بود و قفسه‌هایش مملو از عطردان‌های قدیمی و سنگ‌های رنگارنگ. با بی‌قراری ماجرا را برایش تعریف کردم. او با چشمانی نیمه‌بسته به من نگاه کرد و گفت:
- نفس شیطانی توی خونه‌ات سنگینی می‌کنه. اما نگران نباش، من می‌تونم کمک کنم.
نور امیدی کاذب در دلم روشن شد. اما وقتی آدرس خانه را گفتم، ناگهان رنگ از چهره‌اش پرید. انگار نام مرگ را بر زبان آورده باشم.
- خونه‌ی انتهای کوچه باغ؟
لحنش کاملاً عوض شده بود.
- نه دخترم. من... من نمی‌تونم با این یکی کاری بکنم. اونجا چیز دیگه‌ای هست که از کنترل من خارجه!
با التماس گفتم:
- اما شما گفتید می‌تونید کمک کنید! پول می‌خواید؟ دارم!
با حرکتی سریع و عصبی، یک تکه کاغذ مچاله شده که بوی عجیبی می‌داد به دستم داد.
- اینو بردار. بذار توی کیفت. شاید... شاید فقط یه کم وقت بخری.
سپس تقریباً مرا از مغازه بیرون راند.
در خیابان، ناامیدی و ترس وجودم را می‌فشرد. حتی کسی که ادعای حل مشکلات ماورایی را داشت، از این موجود می‌ترسید. این واقعاً چه چیزی است؟
در حالی که سرگردان بودم، یک پیرمرد که پشت ویترین یک قهوه‌خانه‌ی سنتی را تمیز می‌کرد، متوجه حال پریشانم شد.
- جون دل، چیزی شده؟ رنگت پریده.
داستان را برایش گفتم. او آهی کشید و سر تکان داد.
- این جماعت... فقط از ترس مردم نون می‌خورن. اما تو راست می‌گی. چند وقته از اون خانه صداهای عجیب میاد. مستأجر قبلیش هم یک دختر جوون بود یهو ناپدید شد. پلیس هم نتونست کاری بکنه.
سپس اضافه کرد:
- اگر واقعاً چیزی اونجاست و اگر می‌ترسی، باید بری کلانتری. اینا کار ما نیست.
حرفش منطقی بود. اما یک ترس عمیق‌تر ترس از مسخره شدن، ترس از اینکه باور نکنند مرا از این کار بازمی‌داشت.
آن شب، با قلبی لرزان و ذهنی آشفته، تصمیم گرفتم. دیگر نمی‌توانم فرار کنم. باید به خانه برمی‌گشتم و خودم با این راز روبرو می‌شدم.
 
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,040
سکه
7,107
با قلبی لرزان و دستانی عرق‌کرده به خانه بازگشتم. سکوت خانه، این بار سنگین‌تر و معنادارتر از همیشه بود. انگار خانه نفس می‌کشید و منتظر بود.
به اتاق خواب رفتم و کاغذ و قلمی برداشتم. اگر این موجود واقعاً می‌خواست ارتباط برقرار کند، باید سعی می‌کردم. با دستی لرزان روی کاغذ نوشتم: «تو آنجا هستی؟»
کاغذ را روی میز گذاشتم و به حمام رفتم.
پس از چند دقیقه با نفسی حبس شده به سمت برگه حرکت کردم، آرام به برگه نگاه کردم.
هیچ. هیچ چیز اضافه‌ای نوشته نشده بود!
با عصبانیت قلم را بر روی میز کوبیدم و چشمانم را بستم، نفس عمیقی سر دادم.
چشمانم را آرام باز کردم، با دیدن نوشته خونین روی برگه چند قدم به عقب رفتم!
زیر نوشته‌ی من، کلمات جدیدی با خطی لرزان و تقریباً کودکانه نوشته شده بود: «آره. کمک.»
دست‌هایم شروع به لرزش کرد. این دیگر توهم نبود. واقعی بود. دوباره قلم را برداشتم: «چطور می‌تونم کمک کنم؟»
این بار کاغذ را روی زمین حمام گذاشتم و در را نیمه‌باز گذاشتم تا ببینم چه اتفاقی می‌افتد. از پشت در، صدای خش‌خش آرامی شنیدم. وقتی برگشتم، جواب جدیدی نوشته شده بود: «جسدم. زیرزمین.»
خون در رگ‌هایم یخ زد. «کجای زیرزمین؟»
پاسخ با تأخیر و با خطی ضعیف‌تر آمد، انگار نیرویش در حال تمام شدن بود: «صندوق. قرمز.»
ناگهان هوای حمام سرد شد. روی آینهٔ هنوز بخارگرفته، تصویر یک چهره‌ی زنانه با چشمانی بسیار بزرگ و وحشت‌زده به آرامی شکل گرفت و سپس محو شد.
در طی این مدت تصاویری عجیب از ذهنم رد شد، تصاویری از خاطراتی دردناک، خاطراتی که متعلق به من نبود!
این بار نه ترس، بلکه حس عمیق غم و دلسوزی وجودم را فرا گرفت.
او یک هیولای شیطانی نبود. او یک قربانی بود. دختری به نام سارا که در همین خانه به طرز فجیعی به قتل رسیده بود و حالا بدنش در زیرزمین این خانه دفن شده بود.
تصمیم گرفتم. فردا صبح اول وقت باید به زیرزمین می‌رفتم. حتی اگر جانم را از دست می‌دادم.
 
امضا : YAS

Who has read this thread (Total: 9) View details

Top Bottom