• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
48
سکه
281
نام اثر: افسون اَشوم
ژانر: عاشقانه، فانتزی، معمایی، تخیلی
نام نویسنده: زهرا تاجیک
ناظر: @Reyhane
خلاصه: لارا بر لبهٔ پرتگاه ایستاده بود، نگاهش در عمق تاریکی گودال گم شده بود. ناگهان صدای کرونیکس در ذهنش پیچید: «من تشنه تاریکیم، لارا! اما انتخاب با توعه...خوب یا بد؟ می‌دونی که فرق زیادی باهم ندارن! فقط به بند کشیدن الهه‌های روشنایی بیشتر مزه میده، این‌طور نیست؟»
لارا با کمی مکث در حالی که آتش انتقام درون چشمانش پیدا بود زمزمه کرد:«بذار هر دوتاشون رو بسوزونیم.»
 
Last edited by a moderator:
امضا : Zahra tajik

Ayli🌙

[مدیریت تالار رمان+کتابخوان انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
58
سکه
249
IMG_20250725_202236_092.png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!



از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


◇| قوانین تایپ آثار |◇

‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


◇| اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب |◇

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


◇| درخواست طراحی جلد آثار |◇


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


◇| نقد و تگ‌دهی به آثار |◇


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


◇| درخواست کاور تبلیغاتی |◇


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


◇| درخواست تیزر آثار |◇

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


◇| اعلام پایان تایپ آثار |◇


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


◇‌| درخواست انتقال و بازگردانی آثار |◇


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


◇| تالار آموزشگاه |◇


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : Ayli🌙

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
48
سکه
281
مقدمه:
سایه‌ها اطراف لارا پراکنده بودند؛ بی‌صدا، نامرئی اما نزدیک‌تر از چیزی که تصور می‌کرد.
قبل از این‌که فرصت داشته باشد آن‌ها را ببیند، قبل از این‌که بفهمد چه دنیایی او را می‌بلعد؛ همه‌چیز تغییر کرد.
 
امضا : Zahra tajik

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
48
سکه
281
«لارا»

سایه‌ها منو به بازی گرفته بودن، این تقصیر کی بود؟ کی به جز من خودش رو تسلیم اون‌ها کرده بود؟‌ هیچکس! هیچکس انقدر احمق نبود که بدونه یه طلسم می‌تونه زندگیش رو تغییر بده اما با دم شیر بازی کنه؛ هیچکس به اندازه‌ی من حماقت این کار رو نداشت.
میگن مرز باریکی بین شجاعت و حماقت هست، اما اگه بعضی از شجاعت‌ها احمقانه باشن چی؟ من این مرز رو رد کرده بود و حالا سایه‌ها می‌خواستن تاوانش رو ازم بگیرن.
دونه‌های بارون بی‌رحمانه خودشون رو مثل گلوله‌های آتش با تمام قوا به صورتم می‌کوبیدن، انگار زمین هم می‌خواست ازم انتقام بگیره، اما انتقام چی؟
سرم رو پایین انداختم، پاهام دیگه توان یاری کردن جسمم رو نداشتن؛ از همون لحظه‌ای که سحر تتوی مرموز اون مرد رو پشت گوشم حک کرده بود، همه چی تغییر کرد.
سایه‌ها باهام حرف می‌زدن، منو تهدید می‌کردن و اصرار داشتن که خودشون رو درون جسمم بندازن؛ قلبم درون سینه‌ام منجمد شده بود.
صدایی مرموز از اون طرف خیابون به گوشم رسید نه بلند، نه واضح اما مطمئن بودم که قصد رها کردن من رو ندارن.
لباس‌های خیسم رو لمس کردم، انگار دنبال چیزی بودم که واقعاً وجود نداشت.
با حرص و ناراحتی به ماشین‌های گرون قیمت و آدم‌هایی که از بارون فرار می‌کردن نگاه کردم.
اون‌ها کجا فرار می‌کنن؟ مگه نمی‌دونن که بارون باعث میشه سایه‌ها از ترسشون فاصله بگیرن؟
صدای وحشتناکی از اون ور خیابون به گوشم رسید، یکی از سایه‌ها بود با تمسخر زمزمه کرد:
ـ همین جا بشین لارا! اگه می‌خوای از دست ما راحت شی باید بمیری؛ این یه دستوره! وسط جاده بشین.
پلک زدم، حس کردم بدنم داره یخ میزنه بی‌اراده وسط جاده‌ی خیس نشستم؛ همه مردم از کنارم رد می‌شدن اما هیچکس منو نمی‌دید انگار نامرئی شده بودم، صداهای دورم باعث اذیتم می‌شدن؛ زمزمه‌هایی که در پس صدای بارون و رفت‌ و آمد ماشین‌ها گم شده بود اما بعد یه صدا بلندتر شد؛ یک بوق کرکننده.
سرم رو چرخوندم تا ببینم چی چیزی داره برام اتفاق می‌افته اما فقط یه نور لعنتی تو چشمم کوبیده شد؛ انگار خورشید هنوز وسط آسمونه، انگار همه‌ی دنیا داشت بهم هشدار می‌داد.
یه لحظه چشم‌هام تا آخرین حد باز شد، صبر کن! الان یه ماشین داره منو زیر می‌گیره؟!
دلم خواست بلند شم و با داد فرار کنم اما به سرعت همه‌ چیز سفید شد و بعد سیاهی همه جا رو فرا گرفت.
 
امضا : Zahra tajik

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
48
سکه
281
***
با دردی وحشتناک چشم‌هام رو باز کردم نور ضعیف اتاق چشم‌هام رو زد؛ صدای دستگاه تتو که روی پوستم می‌لرزید حس سوزش، حس خستگی و یه حس عجیب دیگه‌ای رو بهم منتقل میکرد.
ابرو‌های نازکم تو هم دیگه گره خورد، تموم استخون‌های بدنم از درد خشک شده بودن.
چشم‌هام هنوز سحر رو تار می‌دیدن اما متوجه بودم که به سختی داره سعی می‌کنه تتو رو بدون کوچیک‌ترین اشتباهی پشت گوشم پیاده کنه.
با خیال راحت از این‌که تتوم داره بی نقص انجام میشه اومدم چشم‌هام رو ببندم که تصاویر خوابم توی ذهنم پلی شد.
بی اراده نفس سنگین شدم رو بیرون دادم و به سحر که روی صورتم خم شده بود به زحمت نگاه کردم، حس کردم باید یه چیزی بگم انگار لازم بود از شر اون خواب خلاص بشم.
ـ سحر! نمی‌دونی چه خواب چرتی دیدم.
با دیدن چشم‌های باز شده من کمی سر جاش جابه‌جا شد، بی‌خیال موهای بلوندش رو پشت گوش انداخت به ساعت دیواری نگاه کرد.
با طنازی و عشوه‌های الکیش گفت:
ـ صد دفعه بهت گفتم موقع ظهر آدم نمی‌خوابه، خواب چرت می‌بینه ولی تو به حرفم گوش ندادی.
سوزش روی پوستم حس خاصی داشت،
ولی انگار تتو گرم‌تر از حد معمول بود یه گرمای خاصی داشت.
ـ چطور پیش میره؟
پوکر چشم‌هاش رو بهم دوخت، پوزخندی زد و حق به جانب گفت:
ـ درباره‌ی من چی فکر کردی خدایی؟ معلومه که عالیه، راستی! خواب چی بود؟
ذهنم اون لحظه‌های ترسناک رو مرور کرد و یک دفعه یه تصویر تو ذهنم نقش بست؛ تصویر از مرد سایه‌ها، مردی که لحظه‌آخر دیده بودمش.
آهسته زیر ل*ب زمزمه کردم:
ـ خواب دیدم دارم پیاده می‌رم سمت خونه اما با یه ماشین تصادف میکنم.
سحر مکث کوتاهی کرد با شک و تردید دستگاه تتو رو کنار گذاشت و به طرح نگاه کرد، ل*ب‌های صورتی کوچولوش رو کمی جمع کرد و بی‌خیال گفت:
ـ یه خواب بوده ولش کن.
آینه ب*غل دستش رو برداشت یکیشون رو جلوی چشم‌هام و اون یکی رو پشت سرم نگه داشت و گفت:
ـ چطوره؟؟
با تعجب به طرح نگاه کردم، یه چیزی ته ذهنم لرزید اون انگار زنده و متحرک بود.
انگشت‌های دستم رو محکم به هم دیگه فشار دادم تا رو به سفیدی رفت، با استرس گفتم:
ـ خیلی خوبه، با عکس مو نمی‌زنه.
ولی حس عجیبی بود، یه چیزی ته ذهنم زمزمه می‌کرد که این دیالوگ‌ها قبلاً هم رد و بدل شدن؛ دقیقاً همین لحظه، همین صداها، همین حرف‌ها انگار قبلاً همین‌جا نشسته بودم و همین خواب رو گفته بودم، همین مکالمه رو داشتم.
کمی جا به جا شدم تا سحر آینه‌های دستش رو زمین بذاره، از صندلی کناریم کیفم رو برداشتم و کارتم رو سمت سحر گرفتم؛ چیزی تو ذهنم می‌چرخید، چیزی که نمی‌تونستم درست درکش کنم.
ـ بکش.
ابروش بالا رفت، با ذوق گفت:
ـ چقدر لیدی؟
با خنده‌ای آروم و دلنشینی از روی صندلی بلند شدم که به یک باره بدنم سنگین شد.
ـ هر چقدر دوست داری.
با لوندی قری به گردنش داد، یه لحظه مکث کرد و گفت:
ـ ده میل می‌کشم، دفعه‌ی دیگه بیا من خوشم میاد از این طرح‌های عجیب غریب بزنم.
با دست تتو تازه زده شده رو لمس کردم،
اون جوهر هنوز گرم بود انگار دارم به یه موجود زنده دست میزنم و به موجود زنده رو نوازش می‌کنم؛ انگار یه چیز بیشتر از فقط یه نقش روی پوست بود.
لبم رو گزیدم، به سحر نگاه کردم؛ به اتاق کوچیک، به نور ضعیف و یه لحظه یه چیز توی فضا لرزید.
صدای سحر تغییر کرد، یه لحظه فقط انگار یکی دیگه داشت حرف می‌زد ولی وقتی سرم رو بالا گرفتم اون فقط داشت می‌خندید؛ هیچ‌چیز غیرعادی نبود یا شاید بود؟
 
امضا : Zahra tajik

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
48
سکه
281
کارت رو که کشید با ترس و لرز از دستش بیرون کشیدم، به آرومی کیف مشکی رنگم رو برداشتم و کارتم و درون کیف پرت کردم؛ بدون خداحافظی از سحر فاصله گرفتم و به سرعت دو، سه تا پله‌ی جلوی روم رو طی کردم و وارد خیابون اصلی شدم، نفس نفس زنون به هوای بارونی نگاه کردم؛ حاضرم شرط ببندم که من این‌ها رو دیدم و این حس عجیب رو هم قبلاً داشتم.
شونه‌ای بالا انداختم با قدم‌های آروم شروع به راه رفتن کردم که قطرات درشت بارون روی دماغم نشست، چینی به دماغم دادم با سر آستین لباسم قطره آب رو از روی بینیم پاک کردم؛ جلل الخالق چه بلایی سرم اومده؟ به قدم‌هام سرعت بخشیدم تا زودتر از این محله بالاشهر و خونه‌های غول‌پیکر سنگیشون خلاص بشم اما دوباره پام توی گودالی گیر کرد و زمین خوردم، چراغ زرد ماشینی روی صورتم افتاد و صدای جیغ مردمی که دورم بودن و بعد ضربه شدید و بی‌هوشی به سراغم اومد، قبل از بسته شدن کامل چشم‌هام اون رو دیدم.
اون کنار جمعیت ایستاده بود، اما نه مثل یکی از اون آدم‌ها حضورش چنان نامرئی بود که انگار ذهنم لحظه‌ی آخر در حال توهم زده، مثل خوابم.
تاریکی اون عمیق‌تر از شب و پر قدرت‌تر از سایه‌های سرگردان اطرافم بود؛ هیبتش فراتر از سیاهی شب بود، انگار نور رو می‌مکید.
اما اون چشماش...طلایی، وحشی، انگار از دل داستان‌ها بیرون اومده؛ نه گرما داشتن نه سردی تنها تهدیدی خاموش، مثل بازی‌های اساطیری مثل شمشیری که هنوز فرود نیومده.
عصاش رو در دست گرفته بود؛ عصایی با مار‌های حلقه‌زده دور انگشتاش، زنده یا شاید توهمی از زنده بودن.
سه بار اون رو به زمین کوبید با هر ضربه، هوا اطرافش لرزید نه از صدا، بلکه انگار جهان خودش را عقب کشید تا اون جای بیشتری برای تاریکی داشته باشه.
 
امضا : Zahra tajik

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
48
سکه
281
***
دوباره همون صدا، صدای دستگاه تتوی سحر، دوباره همون درد، ته دلم خالی شده بود احساس اظطراب و استرس باعث میشد ته دلم یه چیزی بچرخه.
دستم و جلوی دهنم گذاشتم و با عجله سحر رو به کناری هل دادم و سمت سرویس بهداشتی هجوم آوردم؛ بعد از پنج دقیقه بی‌حال روی مبل مشکی رنگ جا گرفتم.
سحر عصبی دست به سینه جلوم ایستاد و گفت:
ـ لارا چته؟؟ چرا وحشی بازی در میاری؟ اگه بلایی سرت میامد چی؟
دستی تو هوا تکون دادم و گفتم:
ـ ولم کن سحر حال تو ندارم.
با نگرانی دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
ـ چت شده؟؟ تبم که نداری؟
با دست به پرده‌های لیمویی سالن اشاره کردم و گفتم:
ـ سحر امروز بارون شدید میاد.
با تک خنده ضربه‌ای به سرم و زد و گفت:
ـ لارا دیونه شدی؟ تو خواب طالع دیدی؟
با این سوال پرت شدم تو گذشته این بار یه چیزی متفاوت بود، این بار یه چیزی فرق داشت.
چشمم به آینه رو به روم افتاد به تتوی که سحر زده بود دست زدم و گفت:
ـ سحر تتو منو تموم کردی؟
با افتخار بادی به غبغب انداخت و گفت:
ـ البته که تمومش کردم، خدایی سخت بود.
با دست‌های لرزون به طرحم که روی میزش گذاشته بود نگاه کردم، یه روز نحس تصمیم گرفتم یه برگه از کتاب جادوگران تاریک از یه دست فروش عجیب غریب برای مسخره بازی بخریم، یه برگه که طرف می‌خواست از شرش راحت بشه حاظرم قسم بخورم که حتی اگه یه سکه سیاه هم بهش پول می‌دادم اون با خوشحالی و لی لی کنان اون رو قبول می‌کرد.
طرح ورقه شکل یه اشک با حاشیه قرمز بود که یه چشم بزرگ کهکشانی رنگ به صورت افقی وسط این قرار می‌گرفت، پنج تا چشم که حالت چشم مار داشتن بالای این چشم بزرگ و سه تا چشم به همون شکل پایین این چشم قرار داشت.
دور این اشک دوتا مار پیچیده بودن و یه سری حروف یونانی یا نمی‌دونم یه سری خطوط عجیب غریب بود.
 
امضا : Zahra tajik

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
48
سکه
281
با دلواپسی به سحر نگاه کردم و گفتم:
ـ این طلسم کار می‌کنه.
با حرفم خشک شده لیوان سفید رنگش رو روی میز گذاشت، خنده مرموزی که تا پشت ل*ب‌هاش اومد رو مخفی کرد و نگران به سمتم اومد و گفت:
- چی داری میگی؟ معنی این حرف‌ها چیه؟
نفسم رو تند بیرون دادم به ساعت روی دیوار نگاه کردم یه نیروی مجبورم می‌کرد زود از سر جام بلند شم، دفعات قبل هم همین بود سر ساعت چهار و نیم بعد از ظهر من این سالن و ترک کردم اگه بخوام از ترس به سحر پناه ببرم چی میشه؟؟
عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و از جام بلند شدم، کارت رو از توی کیفم در آوردم و سمت سحر گرفتم.
ـ سحر کارت رو بکش، الان!
برعکس سری قبلی با نگاه مرموزی کارت رو توی دستش چرخوند و گفت:
ـ زود نیست می‌خوای بری لارا؟
ترسیده به نفس نفس افتادم، چشم‌های تب دارم رو بستم و گفتم:
ـ یه چند جا کار دارم باید زودتر برم.
قدمی جلو گذاشت؛ دست‌ها، چشم‌ها و حتی حس میکردم تُن صداش یک لحظه فقط تنها یک لحظه عوض شدن مثل برنامه‌ای که روش باگ افتاده باشه.
ـ می‌موندی، دوست دارم بیشتر پیشم بمونی هنوز زمان داری این‌طور نیست؟
اون تغییر کرده بود؟ فکر نمی‌کنم هنوز احمقانه توی دلم دعا می‌کنم که این‌طور نباشه، جوری که من فکر می‌کنم نباشه.
قدمی جلو گذاشت که قدم عقب رفته منو جبران کرده باشه؛ وحشت زده به حرکاتش نگاه می‌کردم که چطوری اون هر لحظه داره وحشی‌تر از قبل میشه.
با احساس ترس دستم بالا اومد، گلسر نوک تیزی که همیشه به رسم عادت داخل موهام می‌ذاشتم رو خیلی آروم بیرون کشیدم.
با خنده وحشتناکی سرش رو کمی به راست خم کرد، نگاهی به دستم انداخت و گفت:
ـ الان می‌خوای چی‌کار کنی؟ منو بکشی و نیمه تاریکی منو از توی سینه‌ام بیرون بکشی لارا؟
 
امضا : Zahra tajik

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
48
سکه
281
دندون‌هام رو محکم روی هم دیگه فشار دادم، تیزی گلسر رو به سمتش گرفتم و گفتم:
ـ تو یه سرابی عوضی، مطمئن باش جلو بیایی به هزار تیکه تبدیلت کردم.
بدون حتی ذره‌ای مکث جلو اومد حالا اون کاملاً تغییر کرده بود، چشم‌های بادومی شکلش کاملاً سفید شده بودن و دیگه مردمکی درون اون چشم‌های سبز رنگ وجود نداشت؛ موهای بلوند مرتب شده‌اش بلند و سیاه شده بودن، ناخن‌های بلند دستش رو نشونم داد و گفت:
ـ من قسم خوردم که با همین دست‌هام قلب تو رو از تو سینه‌ات بیرون بکشم؛ فکر می‌کنی کی می‌تونست این طلسم و اجرا کنه لارا؟؟ تو می‌دونی چه طلسمی رو پشت گوش‌های خودت تتو کردی؟
اون دنبالت میاد بدون این‌که ثانیه‌ای رو هدر بده، اون بدنت رو تیکه تیکه می‌کنه در حالی که از درد التماس می‌کنی بمیری.
طلسم پشت گوشم شروع به نبض زده کرد، چراغ‌های ساختمون روشن خاموش شدن و تمام نفسم توی سینه‌هام حبس شد، اشک تا پشت پلک‌هام هجوم آورد و جایی برای فرود اومدن می‌خواست.
اگه اون رو بکشم چی؟ اگه اون واقعاً یه انسان باشه چی؟ من اعتراف می‌کنم که از این تصویر مقابلم در حد مرگ ترسیدم و اگه تنها کمی تنها اندازه سر سوزنی امید به زندگی داشتم غش می‌کردم.
یک‌دفعه نمی‌دونم اون همه شجاعت چطوری درونم جمع شد که بدون معطلی گلسر رو توی گردن سحر فرو کردم و به سمت در هجوم بردم؛ دستم روی دستگیره در لغزید، تمام توانم و جمع کردم تا در رو باز کنم.
سحر در حالی که دستش رو روی گلسر گذاشت بود تا جلوی خونی قرمز رنگی که داشت از گردنش به سرعت به سمت پایین می‌ریخت رو بگیره جیغ وحشتناکی همراه با درد کشید، با تمام وجود شروع به دوییدن کردم در حالی که صدای زمین خوردن گلسر نقره‌ای رنگم توی اتاق اکو می‌شد پشت به پشت من شروع به دویدن کرد، جیغ میزد و پشت به پشتم می‌دوید.
 
امضا : Zahra tajik

Zahra tajik

[مدیر بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2023
Messages
48
سکه
281
با گریه‌ای که تمام صورتم رو گرفته بود و دیدم رو تار کرده بود از ساختمون بیرون زدم فقط می‌دویدم بدون توجه به اطرافم به سرعت گریه می‌کردم، نفس نفس میزدم و میدویدم؛ حس می‌کردم اون هنوز داره دنبالم میاد اما درست یک جایی متوقف شدم.
وسط خیابون پاهام قفل کرد، رگ‌های خونی توی تنم منجمد شدن و یخ زدن، این‌جا همون جایه که تصادف کرده بودم اما الان همه چی عجیب‌تر شده بود دیگه صدای پایی پشت سرم نمیامد، دیگه صدای ماشین‌ها و همهمه مردم نبود.
انگار قلب کوچیکم توی سینه تصمیم گرفته بود برای یه لحظه وایسه با خستگی در حالی که دست‌هام کنار بدنم بدون هیچ سپری آویزون بود سرم رو بالا گرفتم اشک‌هام رو پس زدم و با تعجب به اطراف نگاه کردم؛ شهر جوری مرده بود که انگار هیچ‌وقت آدم زنده توش قدم نذاشته بود‌.
آسمون هم امشب بازیش گرفته بود، تصمیم داشت وحشتناک‌تر از همیشه سایه تاریکی خودش رو به روخم بکشه، ناخودآگاه به ساعت مچیم که نگاه کردم راه گلوم بسته شد.
عقربه‌های ساعت یک نصف شب رو نشون می‌داد؛ ناتوان داشتم خودم رو به سمت جایی نامعلوم می‌کشیدم، جایی که نوری وجود داشته باشه؛ یه جایی که انقدر قدرتمند باشه تا بتونم به سمتش پناه ببرم.
ناگهان نگاه وحشت زده‌ام به روبه رو خیره شد، همون مرد سیاه دوباره پیداش شده بود؛ حالا چشم‌های طلایی رنگ و استخون‌های تو رفته گونه‌هاش واضح قابل دید بودن.
با قدرت فریادی از سر ترس کشیدم و گفتم:
ـ از جون من چی می‌خواید؟ جونم رو؟ بیا از تو سینه‌ام بکش بیرون فقط ولم کن.
قاطعانه عصاش رو زمین می‌کوبید و جلو می‌آمد.
ـ پدر و مادرت فکر می‌کردن که اگه تو رو به پرورشگاه تحویل بدن ما از جون تو می‌گذریم؟؟
درحالی که داشتم می‌لرزیدم دستم رو روی قلب کوچیکم گذاشتم، قدمی عقب رفتم و گفتم:
ـ چرت و پرت به من نگو، فقط بگو چی می‌خوای؟
حاضرم قسم بخورم ثانیه شمار برای تخمین سرعتش از حرکت باز می‌موند، بال‌های بزرگ مشکلی رنگش رو باز کرد و باقدرت عجیب منو محکم جوری که ناخن‌هاش توی پوست کمرم فرو می‌رفت ب*غل کرد و به سمت بالا پرواز کرد.
 
امضا : Zahra tajik

Who has read this thread (Total: 12) View details

Top Bottom