• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
4
سکه
16
نام اثر: سایه در پس حقیقت
ژانر: جنایی، معمایی، تریلر، روانشناسی
نویسنده: زهرا (رز)
ناظر: @YAS

خلاصه: در جهانی که حقیقت پشت نقاب دروغ‌ها پنهان شده است، کارآگاهی لاغراندام و دقیق، با ذهنی که تنها در سکوت و پشت پلک‌های بسته کار می‌کند، قدم در تاریک‌ترین پرونده‌های جنایی می‌گذارد. هر پرونده یک نقشه پیچیده، از سرنخ‌های پنهان، آدم‌هایی با گذشته‌های خاکستری و رازی است که بهای افشایش سنگین‌تر از خود جنایت است.
با این حال، او تنها نیست؛ سایه‌ای ناشناس در پس هر پرونده حضور دارد... سایه‌ای که گویی بازی را هدایت می‌کند

مقدمه: شب در خیابانهای بارانی شهری ناشناس جان گرفته بود چراغ‌های زرد و مه‌آلود، کوچه‌ها را به مارپیچ‌هایی بی‌پایان تبدیل کرده‌اند. در دل این تاریکی، مردی لاغر با گام‌های آهسته و کت بلند خاکستری، به صدای آرام باران گوش می‌داد. نگاهش سرد نبود، اما در اعماقش چیزی از جنس نظم و محاسبه برق می‌زد؛ مثل ساعتی قدیمی که هرگز از کار نمی‌ایستد.
آدریان مرادی را کمتر کسی واقعاً می‌شناخت. حتی دوستان نزدیکش هم نمی‌دانستند چرا هنگام فکر کردن، چشم‌هایش را می‌بندد، دست‌هایش را در جیب‌های کت فرو می‌برد و با دقت وسواس‌گونه به هر حرکت، هر حرکتی.
هر پرونده برایش یک پازل جدید بود، اما این بار... حس می‌کرد
 
Last edited by a moderator:

Ayli🌙

[مدیریت تالار رمان+کتابخوان انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
55
سکه
249
IMG_20250725_202236_092.png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!



از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


◇| قوانین تایپ آثار |◇

‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


◇| اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب |◇

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


◇| درخواست طراحی جلد آثار |◇


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


◇| نقد و تگ‌دهی به آثار |◇


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


◇| درخواست کاور تبلیغاتی |◇


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


◇| درخواست تیزر آثار |◇

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


◇| اعلام پایان تایپ آثار |◇


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


◇‌| درخواست انتقال و بازگردانی آثار |◇


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


◇| تالار آموزشگاه |◇


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : Ayli🌙

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
4
سکه
16
باران سیل‌آسا، خیابان‌ها را به رودخانه‌های باریکی تبدیل کرده‌است. نورهای مه آلود چراغهای نئون، روی آسفالت خیس لکه‌های رنگی میکشیدند. مثل نقاشی‌ای که با دستان کشیده شده‌باشد. صدای آژیر ماشین‌های پلیس، سکوت محله‌ای آرام را شکسته بود. خط زرد دور ساختمان کشیده شده‌بود و مأموران پلیس با چهره‌هایی گرفته، رفت‌وآمد می‌کردند.

آدریان مرادی آرام از میان جمعیت عبور کرد. کت بلند خاکستری‌اش با قطرات باران سنگین شده‌بود، اما او بی‌تفاوت، قدم‌های حساب‌شده‌اش را روی زمین لغزنده می‌گذاشت. افسر جوانی به سمتش آمد، سلام داد و با نگرانی گفت:

- کارآگاه مرادی... صحنه وحشتناکه.

آدریان بدون جواب دادن، تنها نگاه کوتاهی به افسر انداخت و از پله های باریک ساختمان بالا رفت. بوی تند خون با بوی نم دیوارهای کهنه قاطی شده‌بود. آپارتمان کوچک، در سکوتی سنگین غرق بود؛ سکوتی که حتی صدای قطرات باران روی پنجره هم نمی‌توانست آن را بشکند.

چهار جسد روی زمین افتاده‌بود. دو زن، یک مرد، و یک کودک. چهره‌ها درهم‌شکسته، با زخم‌هایی که از خشمی حساب‌شده‌اند، نه یک جنون. آدریان کنار یکی از اجساد زانو زد، چشم‌هایش را بست، و برای لحظه‌ای صدای محیط را حذف کرد. تنها چیزی که در ذهنش بود، صحنه جنایتی بود که مثل قطعات پازل در ذهنش جای می‌گرفت.

افسر دیگری آرام گفت:

- در رو کسی نشکسته. انگار قاتل رو میشناختن.

آدریان چشمانش را باز کرد و گفت:

- یا قاتل می‌خواست اینطور فکر کنیم.

روی میز کوچک نزدیکش، یک لیوان شکسته‌بود، و تکه‌ای از دستمال خونی زیر آن گیر کرده‌بود. کفشهای خیس کنار ورودی، اما بدون رد پای گلآلود. همه چیز، بیش از حد تمیز بود.

آدریان آهسته قدم زد، نگاهش روی دیوار خالی اتاق ثابت ماند. قاب عکسی افتاده بود که شیشه‌اش شکسته بود، اما عکس آن نبود. او خم شد، قاب را برداشت و در سکوت به جای خالی عکس نگاه کرد.

لحظه‌های بعد، صدای فریاد مأمور راهرو، فضای سنگین را در هم شکست:

- کارآگاه! جسد پنجم پیدا شد!

همه با سرعت به سمت راهرو رفتند. در انتهای ساختمان، انباری تاریک بود. جسد زنی جوان، با پوست خیس از باران، در وضعیتی عجیب صندلی روی نشسته بود. لبخند کجی روی صورتش حک شده بود، انگار کسی با دقت آن را روی چهره‌اش طراحی کرده است. روی دیوار پشت سر او، با خون نوشته شده بود:

- یکی همیشه زنده می‌مونه.

سکوتی سنگین همه را گرفت. آدریان بدون هیچ تغییری در حالت چهره‌اش، دستش را به شانه برد.

- این شروعشه... نه پایان.

و برای اولین بار در طول شب، سرمایی عجیب به جانش نشست. سرمایی که فقط از یک چیز خبر می‌داد: بازی تازه آغاز شد.
 

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
4
سکه
16
صدای خش‌خش بی‌سیم‌ها در فضای سنگین ساختمان می‌پیچید. ماموران در سکوتی اطراف جسد پنجم ایستاده بودند. بوی خون تازه، تندتر از بقیه اتاق‌ها به مشام می‌رسید. انگار این قتل، از بقیه تازه‌تر بود. آدریان با قدم‌های آهسته جلو رفت. نور چراغ‌قوه‌اش روی نوشته خونین پشت جسد افتاد و کلمه‌ها با رگه‌های خشک‌شده خون، مثل زخم‌هایی کهنه روی دیوار نقش بسته بودند.

او به آرامی خم شد، انگشتان دستکش‌پوشش را روی دسته‌ای از صندلی‌ها کشید. اثری از مقاومت یا بند نبود؛ زن جوان انگار با میل خودش روی صندلی نشسته باشد.

– عجیبه...

صدای او آرام اما قاطع بود.
افسر جوانی که در کنار ایستاده بود، گفت:

– کارآگاه، این یکی اصلاً شبیه قربانی‌های دیگر نیست. انگار... انگار قاتل باهاش وقت گذاشته.

آدریان سری تکان داد. نگاهش روی لبخند عجیب نقش‌بسته روی صورت زن ثابت ماند. انگار کسی با دقت تمام صورتش را بعد از مرگ دستکاری کرده باشد.

روی زمین، درست کنار پای زن، یک جعبه کبریت خیس از باران افتاده بود. او خم شد، جعبه را برداشت. روی آن آرم یک کافه کوچک نقش بسته بود: «کافه لونا».

صدای باران روی سقف حلبی انبار شدید گرفت. یکی از ماموران گفت:

– «کارآگاه! اینو ببینید.»

او به سمت قفسه‌ای چوبی اشاره کرد. در میان گردوغبار، یک دفترچه کوچک با جلد چرمی پیدا شده بود. آدریان دفترچه را برداشت و شروع به ورق زدن کرد. صفحه‌ها خالی بودند... جز یکی. در میان دفترچه، یک صفحه با جوهر تازه چیزی نوشته شده بود:

وقتی صدای باران رو شنیدی، بدون که دیر شده.

آدریان به اطراف نگاه کرد. همه چیز به طرز عجیبی مرتب بود، حتی قتل‌ها. اوست، نفس عمیقی کشید و گفت:

– قاتل عجله نداشت. وقت گذاشته. حتی مطمئن باشید که پیداش می‌کنیم.

صدا، صدای زنگ تلفن از اتاق پذیرایی ساختمان بلند شد. همه سرشان را چرخاندند. مسئولی که نزدیکتر بود، گوشی را برداشت. بعد از چند ثانیه، رنگ صورتش پرید. گوشی را به سمت آدریان دراز کرد:

– با همسایه‌ها...

آدریان گوشی را گرفت. صدای مردی ناشناس، آرام و شمرده از آن طرف خط آمد:

– کارآگاه مرادی... بارون رو دوست داری؟ من که عاشقشم. کمک میکنه بوی خون پنهون بمونه.

آدریان چیزی نگفت. سکوت کرد و گوش سپرد. صدا ادامه داد:

– این فقط شروعشه. وقتی به سرنخ نزدیک میشی، بازی جذاب تر میشه. امشب... یکی دیگه می‌میره.

تماس قطع شد. صدای بوق ممتد تلفن، مثل خنجری در سکوت فرو رفت.

افسران با نگرانی نگاهش کردند. آدریان آرام گوشی را سر جایش گذاشت و گفت:

– همه ورودی‌ها رو ببندید. هیچکس از اینجا بیرون نمیره.

افسر جوان با سوال:

– فکر می کنید... قاتل هنوز اینجاست؟

نگاه سرد آدریان روی جسد پنجم ثابت ماند.

– فکر نمی‌کنم... مطمئنم.
 

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom