• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

سیـــــران

ارشد هنرینو+مدیر ویرایش
Staff member
LV
1
 
Joined
Feb 12, 2025
Messages
342
Awards
2
سکه
2,287
اسم رمان: بیمارستانِ عشق
ژانر: کلکلی، طنز، عاشقانه، تراژدی
نویسندگان: @SEYRAN ✿ , @R.I.P بهترین نویسندگان خاورمیانه
ناظر کیفی: @SEYRAN ✿
خلاصه:
نورا محبوب و مغرورترین دختر دانشکده پزشکی‌ست که خاطر‌خواهان زیادی دارد.
او که زیبایی‌اش زبانزد خاص و عام است، هیچ‌کس را لایقِ خود نمی‌بیند و مقابل صدها نفر پیشنهاد امیر را با سنگدلی رد می‌کند.
حالا آن دو بعد از چند سال دوباره یکدیگر را ملاقات می‌کنند... .

 
Last edited:

سیـــــران

ارشد هنرینو+مدیر ویرایش
Staff member
LV
1
 
Joined
Feb 12, 2025
Messages
342
Awards
2
سکه
2,287
مقدمه:
در لابه‌لای هیاهوی و فریاد و زجرهای بیماران بیمارستان، عشق‌هایی سر برمی‌آورند.
عشق‌هایی با طعم هیجان، غم، شادی، و رنج.
در عشق، چیزی به نام ظاهر زیبا وجود ندارد، گاهی آدم عاشق شخصی میشود به مانند شامپانزه.
عشق غیرمنتظره، اتفاقی و تصادفی می‌آید و در دلت خانه می‌کند.
 
Last edited by a moderator:

جیـــلان

مدیر گرافیک + طراح سایت
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
169
سکه
846
کیف دستی مارکم رو روی شونه‌ام محکم می‌کنم و با عجله به سمتِ اتاق مدیر بخش میرم.
بوی الکل و شلوغی بیش از حد سالن روی مغزم داره یورتمهههه میره!
وقتی از کنارِ سالن استراحت رد میشم، یکی از رزیدنت‌ها پرونده‌ای پر از کاغذ رو توی بغلم میزاره و میگه:
-پرستارِ جدید؟ این پرونده‌ها رو ببر برای دکتر طهرانی؛ اتاقِ ۵۱۲ بخشِ مغز.
هنوز فضا و مکان رو درک نکردم. می‌خوام دهن باز کنم تا بگم من هنوز به صورت رسمی کار رو شروع نکردم که فلنگ رو می‌بنده و میره.
مگه باغِ وحشه؟
یک تخته‌اش کم بود؟ نه، پنجاه تا کم داشت!!!
به داخلِ اتاقِ مدیر سرک می‌کشم. گلدون‌های طبیعی روی پنجره اولین چیزیه که می‌بینم و بعد تخت سفید گوشه‌ی اتاق به همراهِ جالباسی‌ای پر از لباس و در نهایت این صندلی خالیشه که گوشه‌ی اتاق گذاشته شده.
تف توی این شانسِ قشنگ!
صورت و اخم‌هام توی هم میره.
روزِ اول کاریِ نرمالی رو شروع نکرده بودم.
به پرونده های توی بغلم چشم می‌دوزم و بعد به قیافه‌ام روی دیوارهای شیشه‌ای داخل سالن.
هه! بردن پرونده با لباس شخصی.
دم می‌گیرم و کیفم رو روی یکی از صندلی‌های اتاق استراحت می‌زارم. پرونده‌ها رو برداشته و با سرعت میرم تا به فردِ درستی تحویل بدمشون و در موردِ غیبت خانوم رئیس پرس و جو کنم.
روی تابلوهای راهنما دنبالِ بخش مغز و اعصاب می‌گردم؛
طبقه‌ی دومه!
سریع راه پله‌ رو در پیش می‌گیرم. مشغولِ خوندنِ نقشه‌ی راهنما از روی فلش‌های داخل راه‌رو‌ام که با صورت میرم توی سینه‌ی کسی.
جیغ بلندی می‌کشم و پشت بندش عصبی می‌غرم:
-الهی بمیری با این راه رفتنت! جلوتو نگاه کن میمون، دماغم شکست! آی ننم! وحشی میدونی چقدر پولِ عمل دادم واسه ساختن این عروسک؟ ذلیل شی الهی، پرونده‌ها هم پوکید الاغ...
 
امضا : جیـــلان

سیـــــران

ارشد هنرینو+مدیر ویرایش
Staff member
LV
1
 
Joined
Feb 12, 2025
Messages
342
Awards
2
سکه
2,287
درگیرِ ور رفتن با بینی نازنینم هستم که صدایی جذاب و گیرا حواسم رو به سمتِ خودش معطوف می‌کنه.
-به این فکر نمی‌کنید که کور بودنِ شما به بقیه مربوط نیست؟!
می‌خوام در جواب گستاخیش چیزی بگم که نگاهم به قیافه‌اش می‌افته.
مای گاددددد!
خدایا من تو بهشتم یا تو بهشتت رو فرستادی زمین؟
محل گذاشتن به پسرا تو کارم نبود، اما این الهه‌ی جذابیت مرز‌های مغزم رو به همراهِ رگ‌های اعصابم جابه جا کرد.
توی سرم این آهنگ پلی میشه:
-حاجی قدو بیبن یا خدا، فیسو ببین یا خدا!
حاجی قدو ولش فیسو ولش، تیپو ببین یا خداااااا. بگو باریکلا به این فرم چشاش
باریکلا به این قدو بالاش!
الهی من شهید بشم در راه چشات، تو چقدر خوشگلیییی آخه!
با در هم رفتن اخم‌هاش به خودم میام و سعی می‌کنم بی‌ادبیم رو جبران کنم. همینطور که کاغذ هارو تند تند از روی زمین جمع می‌کنم، می‌گم:
-سلام، عذر می‌خوام جناب من عجله داشتم متوجه‌ی شما نبودم؛ یکی از پرستار‌ها اشتباهی این پرونده‌ها رو به من دادن و گفتن به دکتر طهرانی تحویل‌شون بدم! من هم رفتم تا از پذیرش کمک بخوام که این اتفاق افتاد.
بلند میشم و لباسم رو صاف می‌کنم.
وقتی نگاهش می‌کنم، می‌بینم که با چشم‌هایی مرموز و سرد بهم زل زده و حرکاتم رو بررسی می‌کنه.
نگاهش برام آشناست، اما مطمئنم هیچ وقت باهاش برخورد نداشتم.
از اونجایی که دختر پررو و گستاخی هستم، منم مستقیما بهش زل می‌زنم و ابرو بالا می‌ندازم.
دستش رو به سمتم دراز میکنه. خشکم میزنه و نمیفهمم معنی این حرکتش چیه.
یعنی ازم می‌خواد بهش دست بدم؟
یا حضرتِ شانس.
می‌خوام دستم رو بزارم توی دستش که جدی میگه:
-پرونده‌ها رو بدید به من!
با دهنی باز نگاهش می‌کنم و دستم معلق توی هوا می‌مونه.
آی مردک چندش مغرور! حیف من نکرده واسه توی اورانگوتاننن ضعف کنم؟ پشمک!
 
Last edited by a moderator:

جیـــلان

مدیر گرافیک + طراح سایت
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
169
سکه
846
با اکراه پرونده‌ها رو توی بغلش می‌ندازم.
چشم غره‌ای بهش رفته و از کنارش رد می‌شم.
اما از حق نگذریم عجب تیکه‌ایه.
چشم‌های مشکیش کشیده و درشتن. مژه‌هایی بلند و فر با پوست سبزه داره.
قد و هیکلش درشت و چهارشونه‌اس، از اون هیکل‌های رو فرمی که دلت می‌خواد با دیدنشون بمیری!
تمام اون چیزایی که من از یک مرد می‌خواستم رو داشت.
آه! یک یه بیگ بوی واقعی بود.
نگاه از راه رفتنش گرفته؛ راه مدیریت رو در پیش می‌گیرم، ولی فکرم هنوز پیشِ اون مردِ جذابه. لعنتی یه تیکه ماه بود، نگام نکرددددددد ولیییییی!
بین راه از پذیرش و چند پرستار می‌پرسم اتاق مدیریتِ کل دقیقا کدوم گورستونِ سیاهه!
اینم از شانس منِ بخت برگشتست!
با بیمارستانای خصوصی میونه‌ی خوبی نداشتم و اگر بخاطر بابام نبود هیچ‌وقت نمی‌اومدم این‌جا که اون بیگ بوی رو ببینم و موجی بشم.
به اتاقِ مدیریت می‌رسم. چند تقه‌ای به در کوبیده و با صدای بفرمایید وارد اتاق می‌شم. الحمدلله این یکی توی اتاقش بود.
برعکسِ تصوراتم مدیر یک مردِ مهربونِ تپلیه. یک عمویی نانازِ گوگولی.
بخاطر انرژی مثبتش، لبخند روی لبام نقش می‌بنده و اونم با چشمایی شفاف پاسخ لبخندم رو میده:
- خوش اومدی نورای عزیزم، چشممون روشن دخترم، چقدر خانوم شدی.
عمو سالار، رئیس بیمارستان و رفیق صمیمی پدرم بود، ولی بخدا قسم یبار بیشتر ندیده بودمش، اونم ده سال پیش که اصلا یادم نمیاد خودم چه شکلی بودم!
هرچند که پارتیم کلفت بود، اما ادب حکم می‌کرد برای رئیسم کمی طاقچه بالا بزارم و یک پرنسس با ادب بشم:
- ممنونم آقای سپهری، به من لطف دارید.
اخم ریزی می‌کنه و میگه:
- چیشده انقدر رسمی شدی نورا جان؟
-ای بابا نداشتیم عمو! کار جای خودش، آشنایی بینمون هم جای خودش! شما مدیر و ارشدم هستید. پدرم همیشه میگه توی محل کار آدم باید جدی و منطقی رفتار کنه.
آره ارواحِ عمه مریمم که می‌خوام صد سالِ سیاه نبینمش‌. زارتان!
انگار نه انگار با پارتی و فامیل بازی اومدم سر کار.
خیلی هنر کنم؛ می‌خورم، می‌خوابم، میرم مستراح.
با تحسین توی نگاش می‌خنده:
- احسنت به این تربیت. دوست ندارم زیاد وقتت رو بگیرم دخترم، خلاصه کلام فعلا برات بخش مغز رو در نظر گرفتم. هرچند کارِ سنگینیه، اما میدونم که از پسش برمیای.
بخش مغز؟ وای نه من نمی‌تونستم!
سریع مداخله می‌کنم:
- آقای سپهری نمیشه حالا یک بخشِ دیگرو برام در نظر بگیرید. اطفال مگه چشه؟!
نکن سپهری ما فامیلیم جانی!
من غلط کردم گفتم بین من با بقیه فرق نزار.
 
Last edited:
امضا : جیـــلان

سیـــــران

ارشد هنرینو+مدیر ویرایش
Staff member
LV
1
 
Joined
Feb 12, 2025
Messages
342
Awards
2
سکه
2,287
- والا عزیزم خودمم قصد داشتم بفرستمت یه قسمت که بتونی سبک‌تر کار کنی، اما همه‌ی بخشا پرن و نیاز به پرستار ندارن، تنها توی بخش مغز و اعصاب کمبود نیرو داریم.
- چرا آخه؟
- از وقتی که دکتر طهرانی اومدند اینجا هیچ‌کدوم از پرستارا باهاش نمی‌سازن. گویا کمی بداخلاقه؛ اما چون خیلی دکترِ حرفه‌ای و لایقیه با این موضوع کنار میایم. از این رو تصمیم گرفتم فعلا توی این بخش باشی تا بعدا به یک پستِ بهتر ارتقات بدم.
این تهرانی دیگه بادِ کدوم معدست؟ نیم ساعته اومدم ششصد بار اسمش رو شنیدم.
- دخترم حواست کجاست؟
یکه‌ای می‌خورم و به خودم میام:
-تو دکتر تهرانیه.
هولی شت. چشم‌هام گشاد میشن و دستپاچه حرفمو اصلاح می‌کنم:
-حواسم؟ هیچی همینجاست می‌فرمودید.
هنگ کرده نگاهم می‌کنه و بعد میزنه زیر خنده.
زهرمار. یجوری می‌گید طهرانی مغزم چپ می‌کنه خب.
فرار رو به قرار ترجیح می‌دم و سعی می‌کنم زودتر از جلوی چشماش محو بشم:
-خب جنابِ رئیس کاری باری؟ برم سر پستم.
هنوز درحالِ ریسه رفتنه و می‌گه:
-برو عزیزم، برو! موفق باشی.
فلنگو بسته و به سمتِ اتاقِ مدیر بخش می‌دو‌ام.
اونقدر توی خونه خودمو حبس کردم که مغزم کپک زده. آخه این چه جوابی بود دادم؟؟؟ توی دکتر طهرانی؟ خدا قسمت نکنه! مرتیکه زارتان زورتان با اون اخلاق گندش. احتمالا شبیه کوسه‌ی درحالِ انقراضه.
والا میمون هرچی زشت تر، اداش بیشتر!
از اتاق استراحت رد میشم و جلوی دفتری که روش تابلوی «مدیریتِ کل بخش‌‌های بیمارستانِ سپهری» آویزونه، می‌ایستم.
خوشبختانه اولیا حضرت ایندفه توی اتاقشه
فقط دورش شلوغه و گویا اعصابِ درستی هم نداره، چون که ورودم با فریادش یکی می‌شه:
-خجالت هم خوب چیزیه سمیرا! تو که گنجشک زخمی ببینی تشنج می‌کنی، چطور قراره رزیدنت همچین بخشِ مهمی باشی؟ تو عمرم چنین آبرو ریزی‌ای ندیده بودم که به لطف تو به سرمون اومد!
این سلیطه رو دورادور میشناسمش. فامیلش رحیمیه. یک زنِ بدعنق و لاغر. از اونایی که لباسشون تو تنشون زار می‌زنه، اما مثلِ هیکلِ سیخشون، چوب تو آستینت می‌کنند.
اون دو نفری که داره تنبیه‌شون می‌کنه جلوی دیدش رو گرفتن و هنوز منو ندیده.
لامصب انگار هنجره‌ش از طلاست که دوباره داد می‌زنه:
-یه داستان سر هم می‌کنی، این قضیه رو جمع می‌کنی! چمی‌دونم میگی لیوان آب ریخت روم.
دخترک لاغر اندامی که انگار به عنوان نخودی اینجا حضور داشته، می‌گه:
-آخه آب رو میریزن تو صورت طرف نه رو شلوار!
جوری دستش رو به میز می‌کوبه که من دردم میاد:
-تقصیرِ منه این بی لیاقت، بعد از هفت سال درس خوندن نمیتونه ادرارش رو کنترل کنه؟؟؟؟
 
Last edited:
Top Bottom