جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
400
پسندها
2,010
امتیازها
138
سن
22
محل سکونت
ور دلِ غزاله*-*
سکه
1,772
  • #21
از شکل جالب آن خال، لبخند بر روی لبش آمد. سکوت در ماشین حکم فرما بود، بهروز در روزهای گذشته پرسه می‌زد و در دل خودش را لعنت می‌کرد که چرا به محمد زنگ زده و او را در جریان اتفاقات امروز گذاشته.
با ایستادن ماشین، به خود آمدند و سوفیا اولین نفری بود که از ماشین پیاده شد. بدون این‌که منتظر بهروز و محمد بماند، با گام‌های بلند اما سست به سمت قبری گام برداشت که عزیزترینش را در آغوش گرفته بود. رعنا با او طور دیگر برخورد می‌کرد، نه به خاطر این‌که تنها نوه‌ی دختری‌اش بود، بلکه به این دلیل که او دخترِ تنها پسرش بود. سایر نوه‌ها همیشه بابت تبعیضی که رعنا بین او و سبحان و آن‌ها قائل میشد، اعتراض می‌کردند اما گوش رعنا شنوای این حرف‌ها نبود!
با رسیدن به بالای سنگ قبر مشکی که از تمیزی برق می‌زد، بغض در گلویش جا خوش کرد. به آرامی خم شد و‌ دو انگشتش را بر روی سنگ گذاشت و فاتحه‌ای زیر ل*ب خواند. حضور بهروز و محمد را کنارش احساس کرد، به آرامی سرش را بالا آورد و به صورت بهروز دوخت. کینه تنها چیزی بود که در چشم‌های او دیده میشد!
بهروز پوزخندی بر روی ل*ب نشاند. بدون توجه به این‌که ممکن است لباس‌هایش خاکی شود بین فضای خالی که میان قبرها بود، نشست.
- می‌دونی چرا محمدعلی مجدد ازدواج کرد؟
سوفیا تای ابرویش را بالا پراند.
- چرا؟
بهروز دم عمیقی گرفت و نگاهش را به تک پسرش دوخت.
- چون که مامان بزرگت بچه پسر به دنیا نیاورده بود. محمد علی تنها بازمانده‌ی خانواده‌ی خسروی‌ها بود، برای این که نگران از بین رفتن اسم و رسمش بود، مجدد ازدواج کرد.
سوفیا تعجب کرد. چنین دلیلی که برای او احمقانه بود، باعث شده که زندگی چند نفر دستخوش تغییر شود!
محمد چشم از سنگ سیاه گرفت و دست‌هایش را درون جیب شلوارش مخفی کرد. نتوانست قید دید زدن صورت متعجب سوفیا را بزند، برای همین با پررویی تمام به او‌ زل زد.
- بعد از این که مامانم باردار شد، آزار و اذیت‌های رعنا هم شروع شد.
سوفیا با دستش، دهانش را پوشاند. مادر بزرگی که با او به محبت نگاه می‌کرد، چنین آدمی بود؟
بهروز بدون این‌که به صورت او بنگرد، ادامه داد:
- اون زمان مامانم تو شرایط خوبی نبود، برای همین محمد علی یه خدمتکار گرفته بود تا یه سری از کارهاش رو انجام بده. رعنا به اون خدمتکار پول میده تا داروی سقط جنین رو مخفیانه به مامان بده.
دست‌های سوفیا از بهت سرد شد. احساس می‌کرد قلبش نمی‌زند و زبانش، قدرت تکلم را از دست داده!
- بچه سقط شد و خدمتکار هم، مشخص نشد کجا رفت و چی‌شد!
سوفیا پلک محکمی زد، دست راستش را بالا آورد و به آرامی ل*ب زد:
- دیگه نمی‌خوام بشنوم!
 

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
400
پسندها
2,010
امتیازها
138
سن
22
محل سکونت
ور دلِ غزاله*-*
سکه
1,772
  • #22
بهروز پوزخندی بر روی ل*ب نشاند. نگاهش همچنان بر روی اسم حک شده‌ی رعنا روی سنگ قبر، مانده بود.
- تو تازه یه بخشی از این ماجرا رو شنیدی و من، تمام این داستان رو زندگی کردم!
سوفیا بغض کرد. نتوانست اشک‌هایش را کنترل کند و برای همین، گونه‌هایش خیس شدند!
محمد که همچنان خیره به او بود، متعجب شد. دلیل گریه کردن او را درک نمی‌کرد!
- تنها دلیلی که می‌خوام به دیدن بچه‌های رعنا رضایت بدم، محمده!
از جای برخاست و ادامه داد:
- این که امروز هم ازت خواستم من رو بیاری این‌جا این بود که به رعنا نشون بدم، ماه هیچ وقت پشت ابر نمی‌مونه حتی اگه مقصر اصلی مُرده باشه.
سپس نگاهش را به سوفیا دوخت. چشم‌های اشکی‌اش، ثابت می‌کرد که او زیادی تند رفته؛ اما برایش مهم نبود.
- شماره محمد رو بگیر، زمان و مکان رو با اون هماهنگ کن دختر جون!
سپس دستش را بر روی شانه‌ی محمد گذاشت. تفاوت قدی زیادی با هم نداشتند چرا که هر دو، این ژن را از خانواده‌ی مادری بهروز به ارث برده بودند.
- من می‌خوام قدم بزنم، این دختر رو برسون خونه‌شون.
بعد از اتمام حرفش، حین این‌که در افکارش پرسه می‌زد به راه افتاد. صدای خش‌خش برگ‌هایی که در زیر پایش جان می‌دادند با صدای گریه و شیون یک زن که ظاهرا امروز عزیز از دست داده، با هم ادغام شده و رشته‌ی افکارش را پاره می‌کرد. مادرش عاشق فصل پاییز بود و در نهایت هم، در همین فصل جان داد!
سوفیا آب دماغش را بالا کشید و با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد. کنار قبر نشست و زانو‌هایش را ب*غل کرد.
- تو واقعا این بودی مامان بزرگ؟
بعد از اتمام جمله، مجدد بغض به جان گلویش افتاد و اشک‌هایش همسان مروارید بر روی گونه‌هایش غلتیدند.
محمد همچنان با تعجب به او خیره شده بود. تا به حال دختری جلوی او اشک نریخته و حال مانده بود که باید چه کند. با سردرگمی دستی به پشت گردنش کشید، بر روی زانو نشست و سرش را کمی خم کرد تا بتواند با دقت بیشتری صورت سوفیا را ببیند.
- الان داری گریه می‌کنی؟
ل*ب‌هایش را به داخل دهانش فرو برد و از شدت احمقانه بودن سوالی که پرسیده بود، به خود ناسزا گفت.
سوفیا چینی به بینی‌‌اش داد. سرش را بالا آورد و با چشم‌های اشکی که مانع درست دیدن او می‌شد، به محمد زل زد. موهای صافش که پیشانی‌اش را پوشانده بود، با وزش کم باد تکان می‌خوردند.
- آره، بیا با هم گریه کنیم!
محمد محکم پلک زد و نگاه سوفیا به مژه‌های بلندش کشیده شد.
- باشه موضوع بده با هم اشک بریزیم!
 

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
400
پسندها
2,010
امتیازها
138
سن
22
محل سکونت
ور دلِ غزاله*-*
سکه
1,772
  • #23
قبل از این‌که سوفیا ل*ب باز کند و حرفی بزند، بوی تند سیگار زیر بینی‌اش پیچید. با پشت دست مجدد اشک‌هایش را پاک کرد و نگاهش را به آدمی دوخت که کنار آن‌ها ایستاده بود.
مرد حین این که به سنگ قبر خیره شده، سیگارش را می‌کشید.
سوفیا ترسید، از جای برخاست و بدون این‌که به مرد نگاه کند کنار محمد ایستاد. در این لحظه پسر عمویی که دو روز از آشنایی‌شان نگذشته آدم امنش شده بود.
محمد که واکنش سوفیا را دید، لبخندی بر روی ل*ب‌هایش نقش بست.
- تا الان داشتی گریه می‌کردی، چی‌شد که یهویی این‌جوری شدی و چسبیدی به من؟
مرد ته مانده‌ی سیگارش را پایین انداخت و با پای راستش آن را له کرد. دست‌هایش را درون جیب‌های کت مشکی بلندش برد و نگاهش را به سوفیا و محمد دوخت. با دیدن چهره‌‌ی آشنای سوفیا، لبخندی غمگین بر روی صورتش ظاهر شد.
- زیادی شبیه رعنایی، می‌دونستی؟
سوفیا آب دهانش را صدادار بلعید. فاصله‌ی خودش را با محمد کمتر کرد و گفت:
- شما؟
مرد دم عمیقی گرفت. موهای ژولیده‌اش با وزش باد، تکان می‌خورد و نگاه سوفیا را به سمت خود می‌کشاند.
- بهمنم!
محمد که موقعیت را درک نمی‌کرد، به لبخند روی لبش عمق بخشید و گفت:
- منم اسفندم.
سپس با انگشت اشاره‌اش به سوفیا اشاره کرد و گفت:
- ایشون هم دیِ، ماه‌های جذاب زمستونیم که توی یه ظهر پاییزی دور هم جمع شدیم!
سوفیا سرش را بالا برد و با خشم به او نگاه کرد. محمد شانه‌هایش را بی‌تفاوت بالا پراند و بهمن، با قیافه‌ای خنثی به آن‌ها چشم دوخت.
- از اقوام رعنا هستین؟
بهمن غرق چشم‌های سوفیا شد. انگار داشت نوجوانی‌های رعنا را می‌دید با این تفاوت که دیگر خودش یک نوجوان نبود!
- نه.
گامی به عقب برداشت بدون این که نگاهش را از سوفیا بگیرد.
- فکر کنم وقتشه حداقل یک نفر، بدونه من کی‌ام. رعنا یه صندوقچه داره که توی اون، یه دفترچه با جلد قهوه‌ایِ، اون دفتر رو پیدا کن و بخونش. اون وقت می‌فهمی که من کی‌ام و از همه مهم‌تر، رعنا کی بوده!
سپس بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و با گام‌های استوار از آن‌ها دور شد. سوفیا به رفتنش چشم‌ دوخت. شانه‌های خمیده و لباس‌های مشکی اما خاکی‌اش، موهای بلند و صورتی که اصلاح نشده باعث شد که کنجکاو شود.
- گفت دفترچه‌ با جلد قهوه‌ای؟
محمد ل*ب‌هایش را غنچه و با تکان دادن سرش، حرف او را تایید کرد.
- ظاهرش خیلی عجیب بود.
- طبیعیه، چون عزیز از دست داده!
سوفیا سریع سرش را به سمت محمد چرخاند. در چشم‌های شفاف او زل زد و گفت:
- چیزی می‌دونی اسفند جون؟
محمد که حال از بندآمدن گریه‌ی او خشنود بود، گامی به عقب برداشت و ل*ب زد:
- نه، ولی ظاهرش این رو نشون می‌داد!
انگشت اشاره‌اش را به سمت بهمن که هر لحظه دورتر و دورتر می‌شد گرفت و گفت:
- ببین، حتی از راه دور هم درموندگیش دیده میشه.
سوفیا مجدد به بهمن خیره شد. راست می‌گفت! حتما رعنا فرد مهمی برایش بوده که به این روز افتاده بود.
آب دهانش را فرو فرستاد و دست‌هایش را در سینه جمع کرد. می‌بایست آن دفتر را پیدا کند تا حس کنجکاوی‌اش دست از سرش بردارد!
« پایان فصل اول »
 

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
400
پسندها
2,010
امتیازها
138
سن
22
محل سکونت
ور دلِ غزاله*-*
سکه
1,772
  • #24
« فصل دوم »
چهار روز از دیدار با خانواده‌ی بهروز می‌گذشت. طبق برنامه ریزی که وکیل انجام داد قرار شد عصر جمعه همه در خانه‌ی حسین، پدرِ سوفیا جمع شوند. به دلیل این‌که حسین پر مشغله بود و فرصت صحبت جداگانه‌ای با بهروز پیدا نکرده، از او خواسته تا ظهر جمعه به همراه محمد به صرف ناهار به خانه‌ی آن‌ها بیایند. می‌دانست که درخواستش عجیب است اما چاره‌ای نداشت. نمی‌خواست دیدار اول بهروز با خانواده‌ی‌ آن‌ها بدون پیش زمینه راجب خلق و خوی خواهرهایش باشد.
صبح جمعه بود و به دلیل داشتن دو مهمان، تمام اعضای خانواده به مادر کمک می‌کردند. سبحان مشغول گردگیری و سوفیا مشغول درست کردن ناهار بود.
مثل همیشه پدر به قصد خرید میوه و شیرینی از خانه بیرون زد و مادر هم برای این که از شدت استرسش برای مراسم عصر بکاهد، موسیقی پخش کرده بود.
صدای قربانی در خانه می‌پیچید و سوفیا مرغ‌های درون ماهیتابه را زیر و رو می‌کرد. خواننده می‌خواند « چشم بستم دل مجنون پی لیلا برگشت، چشم بستم که دلم سمت تماشا برگشت » و ذهن سوفیا پی مردی به اسم بهمن بود. به پدر و مادرش راجب او چیزی نگفته و منتظر بود تا صحبت‌های بزرگترها امروز به اتمام برسد و‌ او، سراغ صندوقچه رود.
- سبحان ظرف‌های شکستنی توی هال رو جمع کن!
سبحان با دستمالی که در دست داشت، وارد آشپزخانه شد و گفت:
- چرا؟
سوفیا به جای مادرش پاسخ داد:
- چون ممکنه عمه‌های عزیز عصبی شن بزنن وسیله‌های ما رو بشکنن!
سبحان با یادآوری ماجرایی که چندسال قبل رخ داده بود، با تاسف پلک‌هایش را بست. بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و حین این‌که زیر ل*ب با خود سخن می‌گفت، از آشپزخانه خارج شد.
سوفیا به سمت مادرش چرخید. با انگشت اشاره‌اش سرش را خاراند و گفت:
- معلوم نیست خانواده پدری‌ان، یا وحشی‌های آمازونی!
فرشته شیر آب را بست، با ابروهای درهم به او نگاه کرد.
- مواظب حرف‌هات باش!
سوفیا سرش را به یک طرف خم و بدون این‌که به سمت گاز بچرخد، آن را خاموش کرد.
- چشم!
کفگیر در دستش را درون سینک ظرف‌شویی رها کرد و حین این‌که از آشپزخانه خارج می‌شد، گفت:
- من میرم به سبحان کمک کنم، این‌جا دیگه کاری نیست.
با انگشت اشاره‌اش، یقه‌ی سویشرتی که متعلق به سبحان اما تن او بود را کشید تا کمی هوا به گردنش بخورد.
ساعت نه بود و تنها می‌بایست خانه گردگیری و سالاد را درست کنند. ادامه‌ی پخت مرغ‌ها به عهده‌ی مادر بود، برای همین به سمت سبحان که مشغول جمع کردن وسیله‌های شکستنی داخل هال بود رفت.
- من بقیه‌اش رو انجام میدم، تو برو درست رو بخون.
 

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
400
پسندها
2,010
امتیازها
138
سن
22
محل سکونت
ور دلِ غزاله*-*
سکه
1,772
  • #25
- نمی‌خوام!
سپس خم شد و گلدان‌های مادرش را از روی زمین برداشت.
- مشخصه نمی‌خوای درس بخونی!
بشکنی در هوا زد و حین این که به سمت طبقه‌ی بالا می‌رفت تا گلدان‌ها را در یک جای امن بگذارد، گفت:
- باهوشی‌ها!
سوفیا خم شد و دو گلدانی که باقی مانده بود را برداشت. مادرش از شنیدن موسیقی خسته شده و صدای آن را قطع کرده بود. با احتیاط گام برمی‌داشت تا مبادا گلدان‌ها از دستش بیوفتد. گلدان‌ها ناموس مادرش بود و اگر خشی بر روی آن‌ها می‌افتاد، بد میشد!
سبحان بعد از بررسی کردن تمام نقاطی که می‌توانست گلدان‌ها را آن‌جا بگذارد، در نهایت تصمیم گرفت که اتاق سوفیا را انتخاب کند. با آرنجش درب را گشود و با حجم زیادی لباس وسط اتاق مواجه شد. حین این‌که با پایش آن‌ها را کنار می‌زد تا راهی برای رفتن پیدا کند، گلدان‌ها را بر روی زمین کنار تخت سوفیا قرار داد.
سوفیا که حال به طبقه‌ی دوم رسیده بود، با دیدن درب باز اتاقش با حرص فریاد زد:
- مگه طویله‌اس همین‌جوری میری داخل؟
به گام‌هایش سرعت بخشید و در چارچوب در ایستاد. سبحان دست‌هایش را به کمر زده و به او خیره شده بود.
- یه مرحله از طویله بالاتره.
سوفیا بازدمش را با دهانش بیرون فرستاد و باعث شد موهایی که جلوی صورتش بود، به هوا رود. حوصله‌ی کل‌کل کردن با او را نداشت برای همین بی‌توجه به او، دو گلدان را هم کنار بقیه گذاشت. دلش می‌خواست امروز زودتر تمام شود. استرس داشت ولی سعی می‌کرد آن‌را مخفی کند.
- دعوا نشه.
خودش را بر روی تخت پرت کرد و گفت:
- کاش آدم‌هایی بودن که می‌شد پیش‌بینی‌شون کرد.
سبحان هم کار او را تکرار کرد و حال هر دو، به سقف اتاق زل زده بودند.
- کاش حداقل نمی‌اومدن خونه‌ی ما، اگه دعوا شه و صداشون بره بالا، توی محله آبرومون میره!
سوفیا پلک‌هایش را بست. اگرهای زیادی درون سرش می‌چرخید. تنها کاری که از دستش برمی‌آمد این بود که دعا کند همه چیز ختم به خیر شود!
سوی دیگر محمد و بهروز گوشه‌ای از خانه نشسته و به فکر فرو رفته بودند.
- این قدر در اون خودکار رو باز و بسته نکن!
محمد به خودش آمد و به دستش نگاه کرد. بدون این‌که بفهمد مشغول این کار بود. کلافه آن را کنارش گذاشت و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد.
- بابا.
بهروز نگاهش را به او دوخت و محمد ادامه داد:
- اگه سختته، اگه به خاطر من داری این کار رو می‌کنی بیا بزنیم زیر همه چیز.
بهروز لبخند غمگینی بر روی ل*ب نشاند. پسرکش چه زود بزرگ شده بود.
- نه محمدم، نه. یکی از دلایلی که قبول کردم تو بودی.
- بقیه دلیل‌هات چی بودن؟
بهروز دم عمیقی گرفت. آن قدر عمیق که شکم بزرگش، بزرگ‌تر شد.
- این‌که به بچه‌های رعنا ثابت کنم مادرشون فرشته نیست.
محمد زانوهایش را جمع و دست‌هایش را به دور آن‌ها حلقه کرد.
- چیزی عوض میشه؟
- دلم خنک میشه بابا!
 

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
400
پسندها
2,010
امتیازها
138
سن
22
محل سکونت
ور دلِ غزاله*-*
سکه
1,772
  • #26
سپس از جای برخاست. کلافه و سردرگم نگاهی به اطراف خانه انداخت و در نهایت تصمیم گرفت به آلبوم عکسی که تمام خاطرات بچگی‌اش را ثبت کرده بود، پناه ببرد. آن‌قدر دلتنگ دیدن این عکس‌ها میشد که آلبوم را درون کشوی میزی که زیر تلویزیون قرار داشت، گذاشته بود. فاصله‌ی دو قدمی خودش را با آن پر کرد و درب کشو را گشود. جلد سرمه‌ای رنگ آلبوم پاره شده و کهنگی‌اش را به رخش می‌کشید. دم عمیقی گرفت و بر روی زمین نشست. دو دستش را جلو برد و با احتیاط آن را برداشت.
محمد تمام حرکات پدرش را زیر نظر گرفته بود. وقتی آلبوم درون دستش را دید، سرش را از روی زانوهایش برداشت و پاهایش را صاف کرد. دست‌هایش را در هم گره زد و به ناخن‌های کشیده دستش چشم دوخت. تمام خاطرات و خانواده‌ای که داشتند در آن آلبوم و میان چند عکس، حبس شده بود. خانواده‌ای که وقتی دلتنگ می‌شدند، می‌بایست به عکس‌ها بنگرند. دستی به میان موهایش کشید و در نهایت تصمیم گرفت به جای این که به دیوار زل بزند، به حمام برود.
عقربه‌ها به سرعت حرکت می‌کردند. آن قدر سریع که محمد و بهروز نفهمیدند که چگونه آماده شدند، یک گلدان برای این‌که دست خالی به آن‌جا نروند تهیه کردند و حال، جلوی درب خانه‌شان ایستاده بودند.
- خونه‌شون خیلی نزدیکه!
بهروز انگشتش را بر روی زنگ فشرد و ل*ب زد:
- چون هم خونه‌ی ما و هم خونه‌ی این‌ها رو، محمد علی خریده!
دهان محمد از تعجب باز ماند. قبل از این‌که حرفی بزند صدای سوفیا از آیفون پخش شد:
- سلام خوش آمدید!
و بعد صدای تیک باز شدن در، به گوش رسید. خانه‌شان حیاط نداشت و بعد از باز شدن درب قهوه‌ای، پا در راهرویی گذاشتند که دیوارهای آن سفید و بی‌روح بود. حتی جای یک میخ هم در آن‌ها دیده نمی‌شد. کفش‌ها را از پا درآوردند و حین این‌که آن‌ها را درون جاکفشی گوشه‌ی راهرو می‌گذاشتند، دربی که روبه‌رویشان قرار داشت باز شد و قامت مردی که حدس می‌زد عموی نانتی‌اش باشد، نمایان شد. حسین لبخندی دوستانه زد و با برداشتن گام‌هایی بلند خودش را به بهروز رساند. دستش را جلو آورد و گفت:
- سلام خوش اومدین!
بهروز با تعلل، دستش را بالا آورده و با او دست داد. حسین گرم و صمیمی دست او را فشرد اما بهروز، سرد و بی‌روح بود.
- ممنونم.
بوی ادکلن زیر بینی محمد پیچید و حین این که برخلاف پدرش دست حسین را گرم و صمیمی می‌فشرد، نگاهش را به سوفیا و سبحان که در چارچوب در ایستاده بودند دوخت.
حسین آن‌ها را به داخل خانه هدایت کرد و مراسم آشنایی آن‌ها با خانواده‌ی حسین آغاز شد.
حین این که آن‌ها بر روی مبل‌های سرمه‌ای رنگ جای می‌گرفتند، محمد گلدان در دستش را به سمت حسین گرفت و بهروز به جای او سخن گفت:
- نمی‌دونستم چی بیارم، برای همین گلدون
رو انتخاب کردم.
 

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
400
پسندها
2,010
امتیازها
138
سن
22
محل سکونت
ور دلِ غزاله*-*
سکه
1,772
  • #27
فرشته چادر گل‌گلی روی سرش را مرتب کرد و گلدان را از دست بهروز گرفت.
- لازم نبود زحمت بکشین، خیلی ممنونم!
بهروز با تمام توانش لبخندی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و سپس، پاهایش را بر روی هم انداخت. فرشته بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و بدون هیچ حرفی، گلدان را به دست سوفیا داد.
محمد که حال توانسته بود یک نفس عمیق بکشد و استرس خودش را کمی کاهش دهد، نگاهش را به اطراف خانه دوخت. هیچ تابلویی بر روی دیوارها دیده نمیشد، حتی ساعت هم نداشتند. بوی خوش غذا در خانه پیچیده و چیدمان هال، فضای آن‌جا را گرم و صمیمی نشان می‌داد.
حسین بر روی مبل تک نفره نشست. نمی‌دانست صحبت را از کجا شروع کند برای همین، نگاهش را به نوک پاهایش دوخته بود.
با بالا و پایین شدن مبلی که محمد بر روی آن نشسته بود، سرش را به سمت راست چرخاند. سبحان با یک لبخند کنار او نشسته و بوی ادکلنش که مشخص بود زیادی به خود اسپری کرده، زیر بینی‌اش پیچید.
- خوبی؟
محمد تای ابروی پهنش را بالا داد. سبحان خیلی یهویی با او صمیمی شد. احساس معذب بودن به او دست داد و برای همین، کمی بر روی مبل تکان خورد.
- ممنون.
سپس نگاهش را به تیشرت مشکی سبحان که یک ضربدر سفید بزرگ رویش کشیده شده بود، دوخت.
سبحان دستش را بر روی پشتی مبل دراز کرد. پاهایش را بر روی هم انداخت و با همان لبخند ادامه داد:
- غریبه نباش جیگر!
حین این‌که سبحان سعی می‌کرد یخ محمد را آب کند و با او صمیمی شود، سوفیا مشغول ریختن چای درون استکان‌هایی بود که مادرش زمانی که مهمان داشتند اجازه‌ی استفاده از آن‌ها را صادر می‌کرد. شومیز گلبهی به تن کرده و چون شوفاژهای خانه روشن بودند، احساس سرما نمی‌کرد. کش شلوار بگ مشکی که به تن داشت کمی شل بود برای همین بعد از این‌که آن را کمی بالا کشید، سینی چای را به دست گرفت و به سمت هال رفت.
آب دهانش را فرو فرستاد و حین این که به سمت بهروز می‌رفت، زیر چشمی نگاهی به محمد انداخت. پیراهن مشکی به تن کرده و موهایش مثل همیشه بر روی پیشانی‌اش ریخته شده بود.
- خب از خودتون بگین.
سوفیا به دو قدمی بهروز رسید، خم شد و سینی چای را به سمت او گرفت.
- بفرمایید.
بهروز استکان چای را از داخل سینی برداشت و سپس سوفیا، سینی را به سمت پدرش گرفت. حین این‌که حسین دستش را جلو می‌آورد تا چای را از داخل سینی بردارد، بهروز گفت:
- از چی بگم؟
حسین استکانش را بر روی میز شیشه‌ای که جلوی‌شان قرار داشت گذاشت. به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
- برای این‌که سر صحبت باز شه، از شغل‌تون شروع کنین.
 

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
400
پسندها
2,010
امتیازها
138
سن
22
محل سکونت
ور دلِ غزاله*-*
سکه
1,772
  • #28
سوفیا سینی را به سمت محمد گرفت. محمد نگاهش را بالا کشید و به چشم‌های بدون آرایش او زل زد. به آرامی دستش را بالا آورد و استکان را از داخل سینی برداشت. دم کوتاهی گرفت و برخلاف تصورش، بوی ادکلن نمی‌داد. این خواهر و برادر در این زمینه مثل همدیگر نبودند!
فرشته از آشپزخانه بیرون آمد و بیرون آمدنش با شروع صحبت‌های بهروز همراه شد.
- تولیدی خیاطی داشتم، ورشکست شدم. الان به یاد قدیم‌ها، یه کارگاه کوچیک گوشه‌ی خونه‌ام دارم قاب عکس چوبی می‌سازم.
حسین سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:
- پس فرد هنرمندی هستین.
سوفیا سینی خالی را بر روی میز گذاشت و بر روی مبل تک نفره‌ای که نزدیک به جایی که سبحان نشسته بود، نشست. پاهایش را بر روی هم انداخت و دستی به شال سفیدش کشید. موهای فر مشکی‌اش را امروز نبسته بود و برای همین، صورتش را به خوبی قاب گرفته بودند.
- شما چی؟
- یکی از گاوداری‌های مادرم رو سر و سامون میدم.
بهروز نتوانست پوزخند روی لبش را مخفی کند. رعنا واقعا پسر دوست بود!
حسین ترجیح داد که حرف‌های اصلی را برای دقایقی بگذارد، برای همین مثل همیشه صحبت را به سمت اقتصاد و اخبار دنیا کشاند. بهروز هم از این که دید برادر ناتنی‌اش در این زمینه با او تفاهم دارد، از حالت دفاعی خارج شد و شروع به حرف زدن کرد.
در این بین سبحان و محمد با هم به آرامی حرف می‌زدند و فرشته، بین آشپزخانه و هال در رفت و آمد بود. تنها کسی که مگس می‌پراند، سوفیا بود!
- خب راستش دلیل این‌که ازتون خواستم امروز زودتر به این‌جا بیاین، این بود که با شرایط آشناتون کنم. می‌دونم زیاد خوشایند نبوده براتون، ولی برای این که دلخوری کمتری پیش بیاد این‌ رو ازتون خواستم.
بهروز دکمه‌ی کتش را باز کرد و‌ بر روی مبل جابه‌جا شد. این مرد ظاهرا درک و شعورش را از محمد علی به ارث برده بود.
- متوجه‌ام.
حسین دست‌هایش را در هم گره زد و ادامه داد:
- من از جزئیات را*ب*طه‌ی مادرم با مادر شما خبر ندارم، اما وجود شما بعد از چندسال برای خانواده‌ی ما فاش شده اونم دقیقا زمانی که باید ارث و میراث تقسیم شه. حقیقتا خواهرهای من، برخورد خوبی امروز باهاتون ندارن.
- همه‌ی این‌ها رو می‌دونم، من از زمانی که به دنیا اومدم حرف شنیدم تا بزرگ شدم و قد کشیدم. دلیل مهمی که حاضر شدم به دیدار خانواده‌ی رعنا رضایت بدم، پسرمه.
زیر چشمی نگاهی به محمد انداخت. دلش نمی‌خواست اهالی این خانه به آن‌ها ترحم کنند، اما چاره‌ای نداشت. برای این‌که دلش خنک شود، می‌بایست ترحم هم به جان می‌خرید!
- خانواده‌ی مادرم، برای محمدعلی کار می‌کردن. اون زمان محمدعلی به خاطر این که وارث نداشت، از نظر روحی داغون بود. کسایی که باهاش دوست بودن، نیش و کنایه بهش می‌زدن که در اخر هیچ اسم و رسمی ازت باقی نمی‌مونه.
 

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
400
پسندها
2,010
امتیازها
138
سن
22
محل سکونت
ور دلِ غزاله*-*
سکه
1,772
  • #29
فرشته گوش‌هایش را تیز کرد و سبحان دست از حرف زدن برداشت. ماجرای گذشته‌ها برای آن‌ها جالب‌تر از کاری بود که انجام می‌دادند.
- اتفاقی محمد علی یه روز مادرم رو همراه پدرش می‌بینه و تصمیم می‌گیره که با اون ازدواج کنه.
حسین میان حرف او پرید و گفت:
- محمد علی ماجرا رو به مادرش میگه و بعد از اون، همراه با مادرش میرن به خاستگاری اون دختر.
سوفیا تعجب کرد. کمی به جلو خزید و حال لبه‌ی مبل نشسته بود.
- تو می‌دونستی بابا؟
حسین سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. همه تعجب کرده بودند، حتی بهروز!
- فکر نمی‌کردم رعنا به کسی گفته باشه!
حسین دستی به صورتش کشید. سپس پلک‌هایش را به مدت چند ثانیه بست.
- مامانم یک هفته قبل از این‌که بمیره، این‌ها رو بهم گفته بود.
تای ابروی بهروز بالا رفت. ماجرا داشت جالب می‌شد!
- چه قدر می‌دونین؟
- این‌که مخالف بوده، از همون روزی که با این خانواده وصلت کرده بود می‌دونست اگه پسری به دنیا نیاره زندگی براش سخت میشه، ولی بازم براش غیر قابل باور بود که بعد از چند سال مردی که باهاش زندگی می‌کرد یهویی تصمیم گرفته بود ازدواج کنه.
بهروز پاهایش را بر روی هم انداخت. ل*ب‌هایش را غنچه کرد و ل*ب زد:
- خب؟
- محمد علی بهش توجه‌ای نمی‌کنه و با اون دختر ازدواج می‌کنه. همین قدر می‌دونم، یه جورایی می‌خواست من فقط کلیت ماجرا رو بدونم تا بعد از فوتش حداقل یکی باشه که از کوره در نره و اوضاع رو سر و سامون بده.
بهروز نتوانست پوزخند خودش را مخفی کند و همین تعجب حسین را برانگیخت.
- چیزی بیشتر از این بوده؟
بهروز نگاهش را به سقف دوخت. لوستر زیبایی در وسط آن جا خوش کرده بود.
- آره.
حسین قبل از این‌که ل*ب به سخن باز کند و سوال بعدی‌اش را بپرسد نگاهش به بچه‌ها افتاد. دوست نداشت چهره‌ی مادرش پیش سوفیا و‌ سبحان خراب شود برای همین کف دست‌هایش را به هم مالید و گفت:
- بچه‌ها میشه برین بالا تا ما صحبت‌هامون تموم شه؟
سوفیا نگاهش را به سبحان دوخت. می‌دانست کنجکاوی سراسر وجودش را در بر گرفته و الان ساز مخالف می‌زند. از طرفی هم می‌دانست که پدرش نمی‌خواهد او و سبحان جزییات بیشتری بداند، برای همین سریع از روی مبل برخاست. دست‌هایش را گره زد و حین این‌که با چشم و ابرو به سبحان اشاره می‌کرد تا بلند شود، گفت:
- چشم.
سبحان با ناراحتی از جای برخاست، دستی به شانه‌ی محمد زد و به او گفت:
- بلند شو.
محمد زیر چشمی نگاهی به پدرش انداخت. بهروز سرش را به آرامی تکان داد و در نهایت، تصمیم گرفت که به همراه آن‌ها به طبقه‌ی بالا برود.
سوفیا جلوتر از آن‌ها به راه افتاد. دقیقا روبه‌روی جایی که مبل‌ها قرار داشتند پنج پله قرار داشت که می‌بایست از آن بالا بروند. انتظارش از طبقه‌ی بالا چیز دیگری بود برای همین با تعجب گفت:
- طبقه‌ی بالا که میگی این‌جاست؟
سبحان چشمکی به او زد و گفت:
- آره، طبقه‌ی بالای مناطق محروم.
 

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
400
پسندها
2,010
امتیازها
138
سن
22
محل سکونت
ور دلِ غزاله*-*
سکه
1,772
  • #30
سوفیا نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد برای همین، با دستش جلوی دهانش را پوشاند. نگاه محمد به سمت سوفیا کشیده شد که بر روی پله‌ی سوم ایستاده و منتظر آن‌ها بود.
دقایقی بعد پا در طبقه‌ی دوم گذاشتند، جایی که چهار درب دیده می‌شد و فضای خالی بین اتاق‌ها را، یک مبل ال شکل در برگرفته بود.
سوفیا دست به سینه ایستاد و دم عمیقی گرفت. منتظر به سبحان چشم دوخت تا بفهمد او قصد دارد کجا بنشیند و چه کاری انجام دهد. احساس معذب بودن به او دست داده و نمی‌دانست چه کند.
محمد نگاه گذرایی به آن‌ها انداخت و در نهایت، جلوتر از آن‌ها بر روی مبل نشست. پاهایش را بر روی هم انداخت و به اطراف چشم دوخت. در این قسمت خانه هم هیچ قاب عکسی بر روی دیوارها دیده نمیشد.
سبحان با مکث کنار او جای گرفت و شروع به صحبت کردن کرد.
- خب از خودت بگو، کارت چیه؟
محمد زیر چشمی به سوفایی نگاه کرد که با قدم‌هایی آهسته به سمت آن‌ها آمد و بر روی مبل نشست.
- کمک سرآشپز یه رستورانم.
سر سوفیا بالا آمد، بشکنی در هوا زد و گفت:
- پس دلیل بوی قیمه توی ماشین‌تون این بود.
محمد خندید. دستی به موهای ریخته شده بر روی پیشانی‌اش کشید و گفت:
- درسته.
سوفیا ل*ب‌هایش را جمع کرد و به پشتی مبل تکیه داد و به صحبت‌های میان محمد و سبحان گوش سپرد.
سبحان از این‌که دید علایق محمد با او یکسان نیست، ناامید شد و با ناراحتی ل*ب زد:
- چه سبک آهنگی دوست داری؟
محمد کمی سرش را به طرفین تکان داد. در اصل سبک مشخصی برای گوش دادن به آهنگ نداشت و هرچه به نظرش قشنگ می‌آمد را برای پخش کردن انتخاب می‌کرد.
- سبک خاصی رو دوست ندارم، از هر سبک هرچیز که به نظرم خوب باشه رو گوش میدم.
سبحان گوشه‌ی لبش را بالا داد و از او فاصله گرفت.
- درس‌هام رو بخونم بهتره، مثل پیرمردهایی!
سپس از جای برخاست و به سمت اتاقش که درب آن دقیقا روبه‌روی‌شان قرار داشت، رفت. سوفیا با انگشت اشاره‌اش ابرویش را خاراند و با تاسف گفت:
- ببخشید، یه کم سریع با بقیه احساس راحتی می‌کنه.
محمد دستش را بر روی پشتی مبل دراز کرد و کمی به سمت راست جایی که سوفیا نشسته بود چرخید.
- ایراد نداره، خوشم اومد که براش مهم نیست کسی که می‌بینه تازه یک هفته‌اس که باهاش آشنا شده و احساس معذب بودن نداره.
سوفیا حس کرد که دارد دو پهلو حرف می‌زند، برای همین تنها یک لبخند بر روی ل*ب نشاند و در دل به سبحان بابت این‌که او را تنها گذاشته بود، فحش می‌داد.
- فکر کنم کنکوری هستش، درسته؟
- بله، در اصل یک سال هست که پشت کنکور مونده.
- شما چی؟
سوفیا نگاهش را مستقیم او دوخت. متوجه‌ی منظورش نشد.
- من چی؟
محمد دستش را از روی پشتی مبل برداشت و در سینه جمع کرد.
- شما کنکور دادین؟
سوفیا که حال کمی احساس راحتی می‌کرد و بحث مورد علاقه‌اش پیش آمده بود، کمی خودش را به جلو کشید و گفت:
- نه من رشته‌ام هنر بوده، برای همین کنکور ندادم و دانشگاه نرفتم.
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 18) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین